What do you think?
Rate this book
300 pages, Paperback
First published September 2, 2010
فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتاد، داستانی بود که اصلا نوشته نمیشد. یک صفحهی خالی. درک این مسئله باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاهی همین آرزو را داشت. آرزوی خالی بودن، هیچ بودن، تهی بودن، به جایی تعلق نداشتن. گاهی خواستار زندگیای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمیافتاد. گاهی آرزو میکرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود. مالکوم درست میگفت. بزرگ شدن جدا از شگفتانگیز و هیجانآمیز بودنش گاهی میتوانست سخت باشد. سخت و لعنتی.