Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion

3 views
داستانهای مثنوی مولوی

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod
قصهً دقوقي و كراماتش

محمد جعفر مصفا


داستان “دقوقي“ يكي از موضوعات مهم و قابل بحث مولانا در قالب قصه است كه از لحاظ فلسفي و مباني خودشناسي و سير و سلوك معنوي انسان همواره تازه و موضوع روز بشر است.
ابتدا خلاصه‌اي از اين داستان را نقل مي‌كنيم: دقوقي عارف باتقوايي است كه ظاهراً با اشتياق همه جا به جستجوي حقيقت است. يك روز در ساحل دريا با منظره‌اي خارق‌العاده و شگفت‌انگيز روبرو مي‌شود. هفت شمع فروزان را مي‌بيند كه شعلهء آنها به آسمان مي‌رود. در همان حال مي‌بيند كه هفت شمع تبديل به يك شمع شد. آنگاه شمع‌ها به صورت هفت مرد نوراني درآمدند، كمي پيش‌تر مي‌رود، مي‌بيند كه هر يك از مردان به صورت تك‌درختي نمايان شد. باز هم جلوتر مي‌رود و مي‌بيند هفت درخت به يك درخت مبدل شد؛ و لحظه‌اي بعد باز به هفت درخت. آنگاه مي‌بيند كه درختان مي‌خواهند نماز جماعت برپا دارند. به نظرش مي‌رسد كه درختان استعداد قيام و ركوع و سجود نيز دارند. سپس مي‌بيند كه باز آن هفت درخت تبديل به هفت مرد نوراني مي‌شوند. نزديك مي‌رود و به آنها سلام مي‌كند. دقوقي مي‌گويد جواب سلامم را دادند و مرا به نام صدا كردند. و گفتند ما دوست داريم تا با تو نمازي به جماعت اقامه كنيم؛ و تو به امامت ما بايستي، و من قبول كردم.
در اثناي نماز دقوقي متوجه كشتي‌اي مي‌شود كه گرفتار طوفاني سخت است و شيون و فرياد كشتي نشستگان را مي‌شنود. از روي ترحم براي نجات آنهادعا مي‌كند. دعاي او مورد اجابت واقع مي‌شود و اهل كشتي به سلامت به ساحل مي‌رسند. در همان موقع نماز آنها نيز پايان مي‌يابد.
در پايان نماز دقوقي متوجه مي‌شود كه بين نجات یافتگان نجوايي در جريان است و از يكديگر مي‌پرسند: اين كي بود كه در كار حق فضولي كرد. همه آنها مي‌گويند من كه دعا نكردم. عاقبت يكي از نجات یافتگان مي‌گويد دعا كار دقوقي بود. با شنيدن اين مطلب دقوقي سر به عقب برمي‌گرداند و مي‌بيند هيچ‌كس پشت سر او نيست؛ و گويي جملگي به آسمان رفته بودند.
دقوقي بعد از آن واقعه، در آرزوي يافتن آنان همه جا در سير و سفر است؛ ولي هنوز آنها را نيافته است.

¯¯¯

در پایان قسمت آخر اسطورهً دقوقی را ازمندرجات مثنوی به اختصار در این جا می آوریم :
شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز
وآن جماعت در پی او در قیام اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد چون شنید از سوی دریا داد و داد....
دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید رحم اوجوشید و اشک او دوید
گفت یارب منگر اندر فعلشان دتسشان گیر ای شه نیکونشان
خوش سلامتشان به ساحل بازبر ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی در گذر از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
بیش از استحقاق بخشیده عطا دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین می رفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا
اشک می رفت از دوچشمش و آن دعا بی خود از وی بر می آمد بر سما
آن دعای بیخود آن دیگر است آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق میکند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه مخلوق نی اندر میان بیخبر زآن لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بی رشوتان یاری گران در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا هین غنیمت دارشان پیش بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان و اهل کشتی را بجهد خود گمان.....

انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپدید شدن در پردهً غیب و حیران شدن دقوقی که بر هوا رفتند یا بر زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر کین فضولی نیست از ما ای پدر
هریکی با آن دگر گفتند سرّ از پس پشت دقوقی مستتر
گفت مانا کین امام ما زدرد بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین مر مرا هم می نماید اینچنین
او فضولی بوده است از انقباض کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم که چه می گویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام
نی به چپ نی راست نی بالا نه زیر چشم تیزمن نشد بر قوم چیر
درّها بودند گویی آب گشت نی نشان پا و نی گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه در کدامین روضه رفتند آن رمه
در تحیر ماندم کین قوم را چون بپوشانید حق بر چشم ما
آن چنان پنهان شدند از چشم او مثل غوطه ماهیان در آب جو
سالها در حسرت ایشان بماند عمرها در شوق ایشان اشک راند...
چشم ابلیسانه را یکدم ببند چند بینی صورت آخر چند جند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو هین مبر عمید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته کو و کو می گو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب که دعا را بست حق بر أستجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال آن دعایش می رود تا ذوالجلال

source

http://far-hang.blogspot.com/2006/05/...


back to top