غزل معاصر discussion
شاعر کیست؟
date
newest »


شاعرا پیغام ما وا می کنی
سر به صندوق دل مجنون زدی
شاعرا بر پای ما تیری زدی
...

خاطرت هست نگاهی که بـه مـا می کردی
دردهـــا را ز ســـر لـطــف ، دوا مـی کـــردی
می نشا نـدی گرهی بـر سر ابـروی و از آن
گــره ا ز کـار دل غـــم زده وا مــی کــــردی
یــا د د ا ری که سحـر ، مـوقـع گـل بـاز شـدن
می نشستی لـب ایـوان و صـفــا می کردی
پاک از هر چه بـدی هست ، بـه شیدایـی آب
روی سجـــاده ی خـورشیـد ، دعــا می کردی
مـی زدی بـوسـه بــه لعـل لب گـلـهـای بـهـار
دیـــن خـود را بـــه لب عشق ادا مـی کــردی
یـاد داری کـه بــه فـرخنـده تـریـن طلعت صبح
بــــاغ را بــــا ا د ب ِ نــــور صـــدا مـی کـردی
طرٌه ی موی تـو را ، شانـه که می کرد نسیم
از هـجـوم عـرق شـرم ، حیــا مـی کــردی
هـرگـز از مزمزه ی بـوسـه ، لـبـم کـام نجست
کاش آن مـعـجـزه را قسمـت مـا مـی کـردی

بر سر هجران تو ام ، خاطره پامال شد
پی افروزش تو ، قلم سوخت و
ماه ز دوری توام ، سانحه ی سال شد
پی ترغیب تو هر لاله به کنجی نشست
سر تسکین دلم ، طفلکِ شب لال شد

شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی
نمی گنجید روح سركشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی
مقدر بود خاكستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی
خدا ، تنهای تنها بود و در تنهایی پاكش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی
خدا وقتی تو را می آفرید از جنس الماس
گمان هرگز نمی بردم كه وا ویلا ترین باشی

یک شعر زیبا از حمیدرضا رجائی
این داستان واقعی است
بس شنيدم داستان بي كسي
بس شنيدم قصه دلواپسي
قصه عشق از زبان هركسي
گفته اند از ني حكايتها بسي
حال بشنو ازمن اين افسانه را
داستان اين دل ديوانه را
چشمهايش بويي از نيرنگ داشت
دل دريغا! سينه اي از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گويي از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من، قصد هيچ انكار نيست
ليك با عاشق نشستن عار نيست
كار او آتش زدن ،من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خريدن ناز و او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن از عشق را از بر شديم
آتشي بوديم و خاكستر شديم
از غم اين عشق مردن باك نيست
خون دل هر لحظه خوردن باك نيست
از دل ديوانه بردن باك نيست
دل كه رفت از سر سپردن باك نيست
آه! مي ترسم شبي رسوا شوم
بدتر از رسوائيم تنها شوم
واي بر اين صيد و آه از آن كمند!
پيش رويم خنده، پشتم پوزخند
برچنين نامهرباني دل نبند
دوستان گفتند و دل نشنيد پند
پيش از اين پند نهان دوستان
حال هم زخم زبان دوستان
خانه اي ويران تر از ويرانه ام
من حقيقت نيستم ،افسانه ام
گرچه سوزد پر، ولي پروانه ام
فاش مي گويم كه من ديوانه ام
تا به كي آخر چنين ديوانگي؟
پيلگي بهتر از اين پروانگي!
گفتمش آرام جاني؟ گفت :نه
گفتمش شيرين زباني؟ گفت:نه
مي شود يك شب بماني؟ گفت:نه
گفتمش نا مهرباني؟ گفت :نه
دل شبي دور از خيالش سر نكرد
گفتمش افسوس! او باور نكرد
چشم بر هم مي نهد ،من نيستم
مي گشايد چشم ،من ،من نيستم
خود نمي دانم خدايا كيستم
يكنفر با من بگويد چيستم
بس كشيدم آه از دل بردنش
آه! اگر آهم بگيرد دامنش
با تمام بي كسي ها ساختم
دل سپردم، سر به زير انداختم
اين قماري بود و من نشناختم
واي بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او ديوانگي ست
آه! غيراز من كسي ديوانه نيست
گريه كردن تا سحر كار من است
شاهد من چشم بيمار من است
فكر مي كردم كه او يار من است
نه ،فقط در فكر آزار من است
نيتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغي فاحش است
يك شب آمد زيرو رويم كرد و رفت
بغض تلخي در گلويم كرد و رفت
پايبند جستجويم كرد و رفت
عاقبت بي آبرويم كرد و رفت
اين دل ديوانه آخر جاي كيست؟
وانكه مجنونش منم ليلاي كيست؟
مذهب او هرچه بادا باد بود
خوش به حالش اين قدر آزاد بود
بي نياز از مستي مي شاد بود
چشمهايش مست مادرزاد بود
يك شبه از عمر،سيرم كرد و رفت
بيست سالم بود ،پيرم كرد و رفت

تعداد محدودی کتاب از ناشران مطرح نظیر نشر کاروان، افق ، نی ، مرکز ، هرمس ، آگه ، نگاه ، ثالث ، چشمه ، امرود ... در زمینه های فلسفه ، تاریخ ، سیاست ، ادبیات و ... با تخفیف 30 %به فروش می رسد.متقاضیان می توانند از تاریخ یکم آبانماه تا یکم آذر به آدرس خ کارگر شمالی ، بین نصرت و فرصت ، پلاک 1437 ط2 مراجعه کنند.
کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم، سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنهای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد، داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بیکسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"