احمد شاملو discussion

127 views
شبانه

Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ehsan (new)

Ehsan Talebi zadeh | 1 comments وه چه شب های سحر سوخته

من
خسته
در بستر بی خوابی خويش
در بی پاسخ ويرانه ی هر خاطره را کز تو در آن
يادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.

کس نپرسيد ز کوبنده ولیک
با صدای تو که می پيچد در خاطر من:
"- کيست کوبنده ی در؟"

هيچ در باز نشد
تا خطوط گم و رويایی رخسار تو را
بازيابم من يک بار دگر...

آه! تنها همه جا، از تک تاريک، فراموشی کور
سوی من آواز داد
پاسخی کوته و سرد:
"- مُرد دل بند تو، مَرد!"

راست است اين سخنان:
من چنان آينه وار
در نظرگاه تو استادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چيزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند
در خيال و نظرم
غير اندوهی در دل، غير نامی به زبان،
جز خطوط گم و ناپيدايی
در رسوب غم روزان و شبان

ليک ازين فاجعه ناباور
با غريوی که
ز ديدار نا به هنگام ات
ريخت در خلوت و خاموشی دهليز فراموشی من،
در دل آينه
باز
سايه می گيرد رنگ
در اتاق تاريک
شبحی می کشد از پنجره سر،
در اجاق خاموش
شعله ای می جهد از خاکستر.

من در اين بستر بی خوابی راز
نقش رويايی رخسار تو را می جويم باز.

با همه چشم تو را می جويم
با همه شوق تو را می خواهم
زير لب باز نام تو را می خوانم
دائم آهسته به نام

ای مسيحا!
اينک!
مرده يی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام...

احمد شاملو، زندان قصر، 1333


message 2: by tulip (new)

tulip pegasus (lilisky) | 2 comments واي تازه ( کتاب هشتم) 2
و آهنگ تلخ و شيرين تاريكي، امشب سرنوشتي شوم و ملكوتي را در آستانة
رؤياها برابر چشمان من به رقص مي آورد.
امشب عشق گوارا و دلپذير، و مرگ نحس و فجيع، با جبروت و اقتدار زير
آسمان بي نور و حرارت بر سرزمين شب سلطنت مي كنند . . .
امشب عطر ياس ها سنگر صبر و اميد مرا از دلتنگي هاي دشوار و سنگين روز
باز مي ستاند . . .
امشب بوي تلخ سروها شعلة عشق و آرزوها را كه تازه تازه در دل من زبانه
مي كشد خاموش مي كند . . .
امشب سمفوني تاريك ياس ها و سروها اندوه كهن و لذت سرمدي را در دل من
دوباره بهم مي آميزد . . .
امشب از عشق و مرگ در روح من غوغاست . . .



message 3: by tulip (last edited Jul 01, 2009 08:51AM) (new)

tulip pegasus (lilisky) | 2 comments فرياد من با قلبم بيگانه بود
من آهنگ بيگانة تپش قلب خود بودم زيرا كه هنوز نفخة سرگرداني بيش نبودم
زيرا كه هنوز آوازم را نخوانده بودم زيرا كه هنوز سيم و سنگ من در هم
ممزوج بود.
و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند،
سايه ام


back to top