كافه شعر discussion
اشعار طنز
date
newest »


بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !
خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند
چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند
روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !
در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!
بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !
بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند
دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند
کــج نینـدیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !
از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنن!

یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام!!!

گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی
و بعضی گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی
اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد تمام از روی اجبار
تمامش از فشار بازجویی ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست
گذشت و روزی آمد نامه از مرد
گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با هالو مآبی
نوشته شوهرش با خط آبی:
عزیزم، عشق من، حالت چه طور است؟
بگو بی بنده احوالت چه طور است؟
اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
ملالی نیست غیر از دوری تو
من این جا راحتم، کیفور ِ کیفور
بساط عیش و عشرت جور و واجور
در این جا سینما و باشگاه است
غذا، آجیل، میوه رو به راه است
کتک با چوب یا شلاق و باطوم
تماما شایعاتی هست موهوم
هر آن کس گوید این جا چوب دار است
بدان آن هم دروغی شاخدار است
در این جا استرس جایی ندارد
درفش و داغ معنایی ندارد
کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟
همه این جا رفیق و دوست هستیم
چو گردو داخل یک پوست هستیم
در این جا بازجو اصلا نداریم
شکنجه، اعتراف، عمرا نداریم
به جای آن اتاق فکر داریم
روش های بدیع و بکر داریم
عزیزم، حال من خوب است این جا
گذشت عمر، مطلوب است این جا
کسی را هیچ کاری با کسی نیست
نشانی از غم و دلواپسی نیست
همه چیزش تماما بیست این جا
فقط خودکار قرمز نیست این جا!

کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !
ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !
خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو
غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو
"سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
"سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !
"سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ
دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ
"سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ
تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ !
"سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
....
آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد
رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !
گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!
من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال !
....
گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم
با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!
"سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !
"سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ...
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!

شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند
به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته
سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم
کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر
درون معده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ
بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو
به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم
برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت
نمودم صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا
کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم
زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
وسی روزی به این منوال طی شد
نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم
به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم
به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت
به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید
بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه
اگرچه او شود از دم رفوزه

تو هستی باعث خوشحالی من
به قصد ساعد سیمین ساقی
به توبرخورد کردم اتفاقی
تورا در فیسبوکم اد نمودم
خودم راپیش پایت سد نمودم!
زمن ارسال کامنت ازتوهم لایک
تو بودی عاشق بولگاری ونایک!
علاقه بین ما کم کم فرا شد
بساط لیلی ومجنون به پاشد
میان وایبر وواتس آپ و بی تاک
برایم تانگو می رقصی خفن ناک!
می آیی هرزمان بایک قر وفر
مدل کردی خودت را چون جنیفر!
شدم عاشق ولیکن عاشق از دور
زدی درکار سخت افزار بدجور!
دوباره کار وبارم زار گردید
که نرم افزار،سخت افزار گردید!
مراکردی اسیر دام سایبر
برایم میکنی غش توی وایبر!
مرا هی می بری رویاسواری!
لب چشمه مرا جا می گذاری!
تلف شد عمر من،اما مجازی
هدرشد زندگی در شهر بازی!
زمانی عشق مجنون وایبری شد
که طعم بوسه هم استیکری شد!!
شعر طنز از : یدالله گودرزی

صد بوسه از آن سینه بازت گیرم
نوشابه گاز دار خواهد دل من
بگذار لبت بوسم و گازت گیرم
عمران صلاحی

منشی تلفن منزل شان چی میگفت ؟!
پیغام گیر تلفن مولانای جان:
زنگ زدی مست شدم عقل رفت
با دم گرمت دل از دست رفت
سازتو رقصنده را بیهوش کرد
زاتش تو دیگ جنون جو ش کرد
پیغام گیر تلفن حافظ:
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردد خانه ی خود غم مخور
پیغام گیر تلفن سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر تلفن باباطاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی من به قربان صدایت
چو از صحرا بیایم ، نازنینم!
فرستم پاسخی از دل برایت
پیغام گیر تلفن فردوسی:
نمیباشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا برآید بلند آفتاب
پیغام گیر تلفن خیام:
گرچند فلک ، عمر مرا داده به باد
ممنون تو ام که کرده ای ز من یاد
رفتم سرکوچه به دکان می فروش
آیم چو به خانه ، پاسخت خواهم داد

گفتـــــا زیاد یا کم؟
گفــــــتم زیاد خیـلی
گفتـــــا بقـدر لیـلی؟
گفتـــم فزونتر از آن
گفتــا بگو به قــرآن؟
گفتم چه جای شک است؟
گفت: احتـیاط شرط است
گفتم دلت ز سنگ است
گفتا نه، مَـیل جنگ است
گفتم به لب رسیده جانم
گفتـــا به من چه؟ جانم!
گفتــــــــم ترَحُّـم ات کو
گفتا به من، پول ات کو؟
گفتــــــم دلـم کباب است
گفتا مرا چه باک است؟!
گفتـــــــــم بـه من نگاهی
گفتــــــا شمــــا کِـــیاهی؟
گفتـــــــــــم اسیــر چشمت
گفتـــــــا که اوووف ز دستت
گفتــم اجازه هست سوالی
گفتــــا بگــو چـه خواهی؟

زورکی هم که شده در دل هم جا بشویم
دست در دست هم اصلا ندهیم و نرویم
مگر آن وقت که دیوانه و تنها بشویم
عینک تیره و تیپ و هیجان و بلوتوث
همه جا چشم به راه اس ام اس ها بشویم
عشق ، یعنی من و تو ، هیچ نگوییم به هم
زیر عینک خرکی محو تماشا بشویم
تکیه بر هیچ نهادی ندهیم و خودمان
خودکفایی بنماییم و متکّا بشویم
گر که دیدیم که پولی به زمین افتاده ست
متفاهم ، متبسّم شده ، دولّا بشویم
عشق ، یعنی که فقط عاشق پیتزا نشویم
گاه بریانی و گاهی لازانیا بشویم
نتواند احدی تفرقه ایجاد کند
جمعمان را بزند برهم و منها بشویم
آنقَدَر کم شود این فاصله هامان که شود
جلوی تاکسی ِ شهری من و تو ، "ما " بشویم
عشق ، یعنی من وتو راز دل هم باشیم
نه که مشهور تر از وامق و عَذرا بشویم
من وتو ؟...نه !...تو و من ...ما ؟...تو و من ؟...نه !...من وتو
بختمان یار شود آدم و حوّا بشویم
چشش از میوه ی ممنوع ؟ - همین باد حلال !
با همین طنز دلی صاحب فتوا بشویم
عشق ، یعنی دل من با دل تو جور شود
"بشوم " با " بشوی " جمع شود ، تا " بشویم "
من وتو پنجره هستیم پر از گرد وغبار
شیشه را پاک نماییم که زیبا بشویم
- نه که آن پنجره باشیم به ماشین ِ طرف
وقت آشغال پرانی همه جا وا بشویم –
آنقَدَر صبر که شاید علفی سبز شود
پای هم پیر شویم و متوفّی بشویم !

از روز ازل قسمت زنهـا غم شد
در دفتر خاطــــــرات حوا خواندم
جانم به لبم رسید ، تا آدم شد !
:))

که چه طعم و مزه دارد شوهر
اين سخن تا بشنيد از دختر
انـدکــي کــرد تــامــل مـــادر
گفت باخود که بدين لعبت مست
گـر بگويـم مـزه اش شيرين است
يا غم شوي ، روانش کاهد
يـا بـلافاصله شوهـر خواهد
ور بگــويـــم مـــزه آن تـلخـسـت
تا ابد مي کشد از شوهر دست
لاجــرم گـفـت بـه او اي زيبا
تُرش باشد مزه شوهر ها
دخترک در تب و در تاب افتاد
گـفـت مـادر ، دهنم آب افتاد

دستی هم در گردن یاری بکنیم
این زندگی آموخت که باید یک عمر
شوهر داری و بچه داری بکنیم
گفت مادر! حالم اصلا خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم روی دستت باد کــردم مادرم‼
سن من از 26 افزون شده قلب من آتش گرفته خون شده
هیچکس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشته
مادرش چون حرف دختر را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دختـرم بخت تو هم وا میشود غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن این همه شوهـر یکی را تور کن
گفت دختر: مادر محبوب من‼ ای رفیق مهـربان و خوب من
گفتـه ام با دوستـانم بارهـا من بدم می آید از این کار ها
در خیابان یا میان کــوچه ها سر به زیرم با وقارم هر کجا
کی نگاهی میکنم بر یک پسر مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر با سعید و یاسر و داود خطـر
با سه تاشون رفته بودیم سینما بگـذریم از باقی این ماجـرا
یک سری هم صحبت یاسر شدم او خرم کرد آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج قلی اصغر شله یه زمانی عاشق من شد بله
بعد هوتن یار من فرهــاد بود البته وسواسی و حساس بود‼
بعداز این وسواسی پر ادعا شد رفیقم خان داداش المیرا
یعد اون من عاشق مانی شدم بعد مانی عاشق هانی شدم
بعد هانی عاشق نادر شـــدم بعد نادر عاشق ناصــر شدم
مادرش آمــــد میان حــرف او گفت: ساکت شو دیگه بی چشم و رو!
گرچه من هم در زمان دختری روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آنکه تو را باشــد پدر دل نمی دادم به هر کس این قدر
خاک عالم برسرت خیلی بدی واقعا که پوز مادر را زدی