كافه شعر discussion

عباس صفاری
This topic is about عباس صفاری
38 views
اشعار عباس صفاری

Comments Showing 1-7 of 7 (7 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments گفتند چرا سنگ
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقش ها و کلمات را
اجداد بیابان‌گردمان
بر سنگ نتراشیدند

مگر کافی نیست که نان‌مان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود.

سنگ‌مان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم.


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments می‌آیی و می‌رَوی
رنگ‌ها
مُدها
و مُدل‌ها را
کوتاه وُ بلند
تند وُ ملایم وُ سنگین
پا به پای فصول
می‌آوری و می‌بَری.

دیگر چه باشی چه نباشی
تنها کتاب بالینیِ من شده‌ای
در این اتاقِ پُر از کتاب‌های ناخوانده.

با این حواس پنج‌گانه‌ای که هیچ‌کدام
حساب نمی‌بَرد از من
هزار بار هم که آمده باشی
صدای پِت‌پِت ماشینت از کنار خیابان
هنوز گلویم را خشک
و مرطوب می‌کند کفِ دستانم را

می‌آیی
می‌روی
و همیشه پیش از
پشت سر بستنِ در
طوری نگاهم می‌کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ وُ
آسمان لرزه‌ای در راه

"عباس صفاری"


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments گفته بودم
زیباتر از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر!


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگین‌ات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه‌نشین‌مان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردن‌ات از من ..


message 5: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کرده‌اند
خدا می‌داند چه دیده‌اند
که جیک‌شان دیگر
در نمی‌آید!


message 6: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.


message 7: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان می‌دهد
به خاطر آن پلی‌ور سفید یقه‌اسکی
که محشر می‌کند
و هر بار که می‌پوشی‌اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره‌ات می‌شکوفد از یقه‌ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می‌دهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوه‌ی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را
لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می‌شود
دستکش‌های نرمی
که از من نیز گرم‌ترند
و بوی صحرائی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دست‌های توست
و آن چکمه‌های وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمی‌آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه‌دم
یک دنده وا می‌روی در گرمای مبل
و گوش نمی‌دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته‌ام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی‌خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من
هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.


back to top