كافه شعر discussion

39 views
اشعار سعدی

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments یکی شاهدی در سمرقند داشت

که گفتی بجای سمر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

تعالی الله از حسن تا غایتی

که پنداری از رحمتست آیتی

همی رفتی و دیده‌ها در پی اش

دل دوستان کرده جان بر خیش

نظر کردی این دوست در وی نهفت

نگه کرد باری به تندی و گفت

که ای خیره سر چند پویی پی ام

ندانی که من مرغ دامت نی ام؟

گرت بار دیگر ببینم به تیغ

چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر

از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی

مبادا که جان در سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید

به درد از درون ناله‌ای برکشید

که بگذار تا زخم تیغ هلاک

بغلطاندم لاشه در خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست

که این کشته دست و شمشیر اوست

نمی‌بینم از خاک کویش گریز

به بیداد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی ای خودپرست

تو را توبه زین گفت اولی ترست

ببخشای بر من که هرچه او کند

وگر قصد خون است نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش

سحر زنده گردم به بوی خوشش

اگر میرم امروز در کوی دوست

قیامت زنم خیمه پهلوی دوست

مده تا توانی در این جنگ پشت

که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست


message 5: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments چنان خوب رویی بدان دلربایی

دریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان به

که در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی

ز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

کسی دید خود عید بی‌روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ تو

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟


message 6: by amin (new)

amin akbari | 1 comments هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
#سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر


back to top