كافه شعر discussion
اشعار ارش شفاعی
date
newest »


زیبایـــی تــــو بیشتر از حدّ مجــــاز است
هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو
گفتند به اصلاحیه ی تازه نیـــاز است
گفتند و ندیدند کـــــه آتش نفســـم من
حتّی هوس بوسه ی تو روح گداز است
تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد
آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است
مغـــرورتر از قویـــی در حوضچــــه ی پـــارک
که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است
گیسوت بلند است و گره دارد بسیار
جذابیت قصه ات از چند لحـاظ است
از زلف تـو یک تار بـــه رقص آمده در باد
چابکتر از انگشت زنی چنگ نواز است
عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس
پردلهره مانند زمستان هراز است
چون سمفونــــی نابغــــــه ای یکسره در اوج
وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است
ای کـــاش کــــه هر روز بیایــــی و بگویـــــم:
می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!

بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است
باز تا شب های غمناک خراسان برده است
مبتلای حــــــاج قربـــان و دوتارم کرده است*
خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته
تشنه تر از باغ هــــای پــــــر انارم کرده است
من دهاتـــی زاده ی پروانه و گل پونه ام
شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است
خواستم از هـُرم تابستان تهــــران پا کشم
سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است
گفتــه بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بی قرارم کرده است
از صدایت خسته تر بودم ولــــی خوابــــم نبـرد
لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است

نشستن چشم در چشم صبوری های بعد از تو
چرا در قهـــــوه خانه چشـــــم ها اینقدر تاریک اند
چه غمگین است قلیان ها و قوری های بعد از تو
شبیه جــــاده ی یک روستــــای نیمه متروکـــم
که آشفته است خوابش از عبوری های بعد از تو
غمت با آن چنان سوزی نشسته در صدای شب
که خون می بارد انگشت چگوری های بعد از تو
به نان و نور و داغاداغ آن تن می خورم سوگند
که افتاد از دهان طعـــم تنــوری های بعد از تو
اگـــر من زودتر رفتـــم بهشت اصلاً نمی خواهم
نه حوری های قبل از تو نه حوری های بعد از تو
بیا از گوشه ی چشمم بچین اشک و دعایم کن
دعا کن دورباشد چشـــم شوری های بعد از تو
چه کنم؟با وجود اینهمه چشم به وجودت گزند میآید
به جنون میکشد سر و کارم؛ کوچه از جیک جیک لبریز است
مــیرسی و زبـــان گنجشکان با ورود تـــو بند مــــیآید
میرسی مثل سرو در رفتار ،چشمها خیره میشوند؛ انگار
کــــه بـه جنگ قبیلــــهی قاجــــــار لطفعلـــی خان زند میآید
می رسی و هوای فروردین جای باران گلاب میبارد
از هوای گرفتهی اسفند ، برف نــه ؛ حبّه قند میآید
باز زیبایی جهان کم شد،باز تقصیر توست میبخشی
بارها گفتهاند اهل نظـر بــــه تــــو مــــوی بلند می آید
دستهای تو را که میگیرم بازهم دست میکشی از من
بـــر لب پاسبــان و دستـفروش باز هــم نیشخند مــیآید
احتمالاً دوبـاره شاعرکــی آمده شهــــر مــــا غــــزل خوانده
که به چشمت یکی دوماهی هست شعر من ناپسند میآید