كافه شعر discussion

دیوان ایرج میرزا
This topic is about دیوان ایرج میرزا
33 views
اشعار ایرج میرزا

Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر

من گرفتم تو نگیر



چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر



بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر



زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر



یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم



زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر



بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان
بودم از جمع خوشان



خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر



ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم



زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر



بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم



چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر



من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام



می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت



شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت



دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت



یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت



لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت



پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments باغ خندان ز گل خندان است

خنده آئین خرمندان است



خنده هر چند که از جد دور است
جد پیوسته نه از مقدور است



دل شود رنجه زجد شام و صباح
میکند اصلاح مزاجش به مزاح



جد بود پا به سفر فرسودن
هزل یک لحظه به راه آسودن



لیک نه که از دود دروغ
برد از چهره ی قدر تو فروغ



تخم کین در دل دانا کارد
خیو خجلت به جبین ها آرد



شو زفیاض خرد تلقین جوی
راست گو لیک خوش و شیرین گو


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌

که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ



هر کُجا بیندم‌ از دور کُند

چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ



با نگاهِ غضب‌ آلود زند
بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ



مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ



نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را
تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ



گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ



روی‌ و سینۀ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینۀ‌ تنگ



گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا بَرد ز آینۀ‌ قلبم‌ زنگ



عاشقِ بی‌خرد ناهنجار
نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ



حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ



رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ



قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود
دلِ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ



از قضا خورد دمِ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ



وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ



از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ



دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:



«آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ»


back to top