كافه شعر discussion

61 views
اشعار احمد شاملو

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست .

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی .
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اینکه بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم "امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا .
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست .
بر چهره ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.

نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست.


message 5: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments دلتنگی های آدمی را،
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی
به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و
من


message 6: by Paryas (new)

Paryas | 6 comments مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!
و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!
فروردینِ ۱۳۵۱


back to top