كافه شعر discussion

الیاس علوی
This topic is about الیاس علوی
12 views
اشعار الیاس علوی

Comments Showing 1-9 of 9 (9 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments وقتی می خندی
هوا سرد می شود
دندان هایت اگر نبود
آسمان یک فصل کم داشت.


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .

خدا كند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوكش دخترانش را آزاد كند .

برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند .

خدا كند كوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشكنند
و
تو
همچنانكه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .

محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments ابراهيم
نه تو مي‌تواني غم‌ها را بشكني
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترين غم بنشاني
و زير لب با خدايت بخندي
تو تنها مي‌تواني
رستوران كوچكي در «اُكانول» را جارو بكشي
و گاهي بي‌گدار به دخترك زيبا، چشمك بزني.

نه من الياسم
كه مي‌گويند هنوز زنده است
و بر درياهاي بي‌در و پيكر فرمانروايي مي‌كند
من تنها مي‌توانم
قرص‌هاي افسردگي‌ام را از ياد نبرم
و مواظب باشم مستي
به سرك‌هاي* منتهي به شهر سرايت نكند.


تاريكي ادامه دارد
بيا لب‌هامان را آتش بزنيم
و روح آواره‌مان را به آسمان بفرستيم
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچه‌هاي كوچك ِ دلتنگ در خود غرق كنند...
- آري
گاهي بهتر است خيالبافي كنيم.

ابراهيم
ما پيامبران بي‌كتاب و نان و نامه‌ايم
كه صبح‌ها از شانه‌‌ي گرسنه‌‌ي شب برمي‌خيزيم
چين‌هاي پيشانيمان را اتو مي‌كشيم
و به اسماعيل خوشبخت همسايه لبخند مي‌زنيم
- آري
گاهي بهتر است دروغ بگوييم.


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی
و ژاکت سبزت

سرما
خیره مانده گونه هات
پلک هم نمی زند
چای تازه دم است نفست
عابران خسته غروب را

تو رفته ای
بر پله نشسته زیبایی ات


message 5: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments از بهار تقويم مي ماند
از من
استخوانهايي كه تو را دوست داشتند.


message 6: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments به دریا که نگاه می کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می کند
نزدیکش نشو
می ترسم
به لحظه ای دستانش را باز کند
و تو را با خود ببرد.


message 7: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments پیراهن سرخ به تو می آید
یا تو به پیراهن سرخ؟
شکوفه ها را باد باردار می کند
یا زیبایی تو؟


message 8: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments چه فرق مي‌كند؟
«رندل‌المال» يا «مشهد»
«گلنلك» يا «قندهار»
تو نيستي
و اين اتاق كلكيني به صبح ندارد.

روانشناسم مي‌گويد
«نوستالوژيا» گرفته‌اي
نووو سي ي ي تاااا
لووو ژي ي يااااا
مرا ببخشيد منتقدان عزيز !
اگر قواعد ظريفتان را رعايت نمي‌كنم
اين روزها همه قافيه را باخته‌ايم
خاك‌‌ها مين مي‌زايند
شراب‌ها مزّه شاش مي‌دهند
گرگ‌ها به پاسباني گله نشسته‌اند
و آنكه آن بالا خوابش برده
قاعده‌ها را از ياد برده است.
مي‌خواهم به تو فكر كنم
كه شيوع كرده‌اي در رگ‌هايم
چون ايدز در افريقا
افسردگي در غرب

مي‌خواهم به تو فكر كنم
امّا مي‌گويند
قايقي با بيست و پنج بدن بودند
با بيست و پنج هزار زخم
بيست و پنج هزار اميد
مي‌گويند
بين آنها لبي به زيبايي تو فرياد زده است : كمك
دستي به زيبايي تو فرياده زده است:...
مي‌خواهم به تو فكر كنم
نه به قايقي كه در اقيانوس آرام غرق شده است
كودكاني كه تجارت مي‌شوند
غرائض جنسي حيوانات.

زمانه روسپي گري است عزيزم
تو موهايت را به ده دينار مي‌فروشي
من همين شعر را كه براي تو مي‌نويسم
به پايتخت ايميل مي‌كنم
تا شايد جايزه‌اي ببرم.

روانشناسم مي‌گويد
يار تازه بگير
هواي تازه بنوش
آخ
چه فرق مي‌كند
تو نيستي
و اين اتاق كلكيني براي نفس كشيدن ندارد.


message 9: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد كردند
به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم
كلماتم را بشويم
آنطور كه خون لبهايت را شستند
و خون لبهايت بند نمي آمد

تو را شهيد نمي خوانم
تو كشته ي تاريكي هستي
كشته ي تاريكي
اين شعر نيست
چشمان كوچك توست
كه در تاريكي ترسيده است
در تنهايي
گريه كرده
اعتراف كرده است.

نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي
تو نيز بي وفا بودي
بی پروا می خندیدی
گاهي دروغ مي گفتي
تو فرشته نبودي
اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود
با حوریان شیرین هماغوشی می کند
با بزرگان محشور می شود
تو بزرگ نبودي
مال همين پائين شهر بودي.

مي دانم از شعرهاي من خوشت نمي آيد
مي گفتي: "شعرت استخوان ندارد
قافيه و رديفش كو؟"
حالا ويراني ام را مي‌بيني؟
تو قافيه و رديف زندگي ام بودي.

اين شعر نيست
خون دهان توست كه بند نمي آيد.


back to top