كافه شعر discussion

This topic is about
گزینه اشعار محمدرضا عبدالملکیان
اشعار محمدرضا عبدالملکیان
date
newest »


مطمئن باشید
کلمات را بیدار می کنند
و در کرت ها٬ گل و گندم می کارند
جهان را به شاعران بسپارید
بیابان و باران
هردو خوشحال می شوند
و هردو جوانه می زنند
از سرانگشت کودکان دبستانی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند
مگر همین را نمی خواستید؟
پس چرا بیهوده معطل مانده اید؟
از تامل و تردید دست بردارید
و جهان را به شاعران یسپارید
این قافیه های سرگردان
اگر سر از صندوق ها در نیاورند
پیر می شوند و پرنده نمی شوند
و جهان بی پرنده
جهنمی است که فقط شلیک می کند

از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای

که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک جضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید؟

در میانه ی سنگ و ذغال
"ونه گات"
تو باز هم رفته ای و برگشته ای
از جان و
از جنگ های جزغاله شده
مبهوت و مات
"ونه گات"
خبر در همه جای جهان پنهان است
سلاخ خانه ها شماره گذاری شده است
تو در آنجا و
من در اینجا
ما کاردستی بمب ها شده ایم
ذغالی بر سقف
کلوچه ای بر کف
و پنجه ای
با پنج انگشت متلاشی
"ونه گات"
تو گریزان از مرز و
مرزها تمام نمی شوند
این همه مار زخمی
در میان این همه زرق و برق
چشم که باز می کنیم
از "درسدن"
تا خرمشهر
از هیروشیما
تا حلبچه
جز جان های جزغاله شده
بویی به مشام نمی رسد
"ونه گات"، "ونه گات"، "ونه گات"
تو رفته ای و من مانده ام
در میان این همه زرق و زنگ
و سرنوشت قناریان
که باز هم جزغاله می شوند
در معادن ذغال سنگ
اگر صدای در شنیده نشود
اگر تو کفش هایت را درنیاوری
اگر مادرم کنار سماور ننشیند
و اگر من نگویم اسمش فروغ است
فایده ی این عکس ها چیست
اگر پنجره و پرنده همقافیه نشوند
اگر سکوت، ساعت را نشکند
و اگر تو نگویی دیرم شد
و اگر من نگویم
این بار به جای روسری
برایت گوشواره می خرم
***