Dandelion - قاصدک discussion
اشک خدا_فريدون مشيري
date
newest »


یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار ِ جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق ِ فراموشی
راه خواهد پیمود
كِي از آن سرمستی خواهم رَست ؟
کِی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق ِ تو پرداخته ام
مثل ِ تابیدن ِ ِمهری در دل
مثل جوشیدن ِ شعری از جان
مثل بالیدن ِ عطری در ُگل
جریان خواهم یافت
مست از شوق ِ تو از عمق ِ فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر ِ تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کِی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم
"فريدون مشيري"
****************
ممنونم
صدف سینه من، عمری،
گهر عشق تو، پروردست،
کس نداند که درین خانه،
طفل با دایه چه ها کردهست.
همه ویرانی و ویرانی،
همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزنها:
پیچک خشک فراموشی!
روزگاری است درین درگاه،
بوی مهر تو نه پیچیدهست .
روزگاری است که آن فرزند،
حال این دایه نپرسید ست!
من و آن تلخی و شیرینی ،
من و آن سایه و روشنها ،
من و این دیده اشک آلود،
که بود خیره به روزنها.
یاد باد آن شب بارانی ،
که تو در خانه ما بودی.
شبم از روی تو روشن بود،
که تو یک سینه صفا بودی.
رعد غرید و تو لرزیدی ،
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا –خندان-
به یکی بوسه روا کردی.
باد، هنگامه کنان برخاست!
شمع، لبخند زنان بنشست !
رعد، در خندهی ما گم شد!
برق، در سینه شب بشکست !
نفس تشنهی تبدارم ،
به نفسهای تو میآویخت.
عود طبعم به نهان میسوخت
عطر شعرم به فضا میریخت!
چشم بر چشم تو میبستم
دست بر دست تو میسودم ،
به تمنای تو میمردم ،
به تماشای تو خوش بودم.
چشم بر چشم تو میبستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو میرفتم
هرکجا عشق تو میفرمود!
از لب گرم تو میچیدم ،
گل صد برگ تمنا را .
در شب چشم تو میدیدم:
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو؟
گل صد برگ تمنا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزلها کو؟
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد!
من و این آتش هستیسوز،
تا جهان باقی و جان باقی است.
بیتو، در گوشه تنهایی،
بزم دل باقی و غم ساقی است!