Dandelion - قاصدک discussion

29 views
"قياس عشق"/"فريدون رهنما"

Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Jirjirak324 (new)

Jirjirak324 | 63 comments "قياس عشق"/"فريدون رهنما"
عشق هم موضوعي ست همانند ِ كودكي.دربارهء آن از هر دري سخن گفته اند.گروهي لبخند مي زنند و گروهي حرف هاي به اصطلاح سوزناك دارند.واكنش ها در اين باره چندان مهم نيست.مهم آن است كه بوده و هست و خواهد بود.مقصودم آن است كه به هرحال چنين موضوعي به راستي وجود دارد.بعضي تمايل دارند كه آن را ناديده بگيرند يا فرعي بشمارند.گويي كسر ِ شانشان مي شود.برخي تقسيم بندي اش كرده اند.آن را يك امر ِ فقط ادبي عرفاني و افسانه يي مي دانند كه در آن صورت هرگز يك موضوع ِ واقعي به حساب نمي آيد تا به آن توجه شود.يا آنكه آن را در قالب ِ مسئله هاي روانكاوي و شبه ِ روانكاوي محدود مي سازند.حال آنكه ديگر همه مي دانند كه موضوع به اين سادگي ها نيست.مسئلهء هماهنگي ِ َتن و جان يا روح و جسم،هماهنگي ِ خواست ِ يگانه و خواست ِ چند گانه و چيزهاي بسيار ِ ديگر،همه بخش هايي ست از يك موضوع ِ پيچيده و به هرحال قابل ِ بررسي.
از اين جهت ِ قضيه كه بگذريم،جهتي كه اهميت ِ خاصي دارد يعني در سرنوشت ِ يك ملت ِ تاثير ِ بسيار دارد_چون هر پسري فردا پدر مي شود و هر دختري مادر_به چشم ِ من همان گونه كه كودكي، نخستين تجربهء آزادي ست،شايد بتوان گفت عشق يكي از نخستين تجربه هاي "ديگر خواهي" ست؛و من اين كلمه را هم به معناي گرايش به سوي كسي به جز خويشتن به كار مي برم و هم آن را در برابر "خودخواهي"قرار مي دهم.مقصودم آن است كه عشق به هر صورت نيز كه در آيد اغلب نوعي از خود به در آمدن است.نوعي آگاهي به ناكافي بودن ِ خويشتن؛نوعي نياز به ديگري.در ابتدايي ترين و خام ترين جلوه هاي خواست هاي عاشقانه،آنچه نمود دارد،همان ديگر خواهي هست
عشق نخستين ُپلي ست ميان ِ يك َتن و ديگران.نخستين پل ِ پيوستن هاست.از همين رو عامل ِ دگرگوني تواند بود.در شاهنامهء فردوسي دربارهء عشق ِ" سودابه" مي توان گفت كه چون هماهنگي ِ َتن و جان در كار نيست،شكل ِ منفي به خود گرفته است.او به همان اندازه كه سياوش" را نفي مي كند،خويشتن را نفي مي كند و اين خود دور ِ باطلي ايجاد مي كند.اما "سودابه" با همهء اين جنبه هاي منفي ،درد ِ يك نياز را در خود نگاه داشته است.درد ِ يك نا پيوستن.به نوعي مي توان گفت درد ِ او بيشتر از آن سرچشمه گرفته است كه چرا نمي تواند به خودخواهي ِ خود اكتفا كند؛چرا نمي تواند از "سياوش" روي گردا َند."سودابه" از اين "ديگرخواهي ِ خود رنج مي بَرد.از اين ناگزيري ِ "ديگرخواهي" ِ خويش.پس او به سوي كسي كشيده مي شود و با همه نامعقول بودن ِ چنين كششي نمي تواند از آن جلوگيري كند.شايد از همين روست كه وضع ِ او در ما تاثير مي كند.حتي گاه ما را به همدردي مي خوانَد."سودابه" با همهء خودخواهي اش،از آن هنگام كه دل باخته و عاشق شده است به ناكافي بودن ِ خود آگاهي يافته است و به آنكه بي "سياوش"،موجودي كامل نيست.كشمكش ِ دروني ِ او كه حتي تعقل ِ او را بر هم زده است،يعني به گونه يي"خودخواهي ِ او را ،زادهء آگاهي به اين "ناقص" بودن است آميخته با خشمش از اين وضع؛خشمش از اين همه بي خويشتني.
**
اما دربارهء مقايسهء عشق ِ "سودابه" و "فرنگيس".به همين دليل، يعني به دليل ِ بغرنج بودن، آن يك،شايد چشمگيرتر باشد و ُپرجلوه تر.حال آنكه عشق ِ "فرنگيس"عشقي سنجيده تر هماهنگ تر، و از همين رو ناپيداتر است مگر در يك لحظه آن هم به هنگام ِ كشته شدن ِ "سياوش"
عشق ِ "فرنگيس" نوعي سازندگي ِ روزانه و با دورنما ست.يك فرياد نيست،يك انفجار نيست،يك آواز ِ مداوم است.جريان ِ يك رودخانه است كه براي ديگران فرساينده است اما در خود،متانت ِ شكيبايي را دارد.آذرخش نيست،شعلهء آرامي ست.بسيار كم پيش مي آيد كه عشق ِ "فرنگيس" ها را ببينيم.زيرا يك نجواي طولاني و زيرزميني ست
"فريدون رهنما/از كتاب "سياوش در تخت ِ جمشيد



message 2: by Jirjirak324 (last edited Oct 11, 2009 08:07AM) (new)

Jirjirak324 | 63 comments در شرح ِ عشق"

عشق ، آتشي سوزان است و بحري بي پايان است.هم جان است و هم جان را جانان است و قصهء بي پايان است و درد ِ بي درمان است و عقل،در ادراك ِ وي حيران است و دل از دريافت ِ وي ناتوان است .نهان كنندهء عيان است و عيان كنندهء نهان است.عشق ، حيات ِ فواد است.اگر خاموش باشد،دل را چاك كند و از غير ِ خود پاك كند و اگر بخروشد،وي را زير وُ رو كند و از قصهء او شهر وُ كوي را خبر كند
عشق، درد نيست اما به درد آرد.بلا نيست وليكن بلا را به سر ِ مرد آرد.چنانكه علت ِ حيات است، همچنان سبب ِ َممات است
هر چند مايهء راحت است،پيرايهء آفت است.محبّت،مُحب را سوزد نه محبوب را و عشق،طالب را سوزد نه مطلوب را
اگر گويند:"مستي،چه چيز است؟" /گويم:"برخاستن ِ َ تمييز است.نه نيست داند از هست و نه پاي داند از دست
مست،نه آن است كه نداند بد از نيك وُ نيك از بد. مست، آن است كه نشناسد خود را از دوست و دوست را از خود
يكي مست ِ شراب وُ يكي، مست ِ ساقي.آن يكي، فاني وُ اين يكي، باقي. شفاي مخمور در شراب و آشاميدن ِ اوست و شفاي خَمّار در ساقي و ديدن ِ اوست.نه مست است هر كه هشيار نيست. مستي، صفتي خوار نيست.هر كه را مستي روي نموده است،هرگز هُشيار نبوده است.مستي، پس از ُهشياري است و پس از عافيت، بيماري است
جُز به مستي ،هستي در نتوان باخت و ُجز در مستي، به نيستي سر نتوان افراخت. رختگاه ِ اندوه،دل ِ هُشياران است وُ ُبنگاه ِ شادي،دايهء عيّاران است وُ كار، آن است
"پير ِ هرات"
****
فواد=قلب،دل/مَمات=مرگ/پيرايه=زيور،زينت/ َتمييز=بازشناختن،فرق نهادن/خَمّار=باده فروش/ُبنگاه=خانه،جاي ساز وُ برگ)


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments ممنون از انتخاب زيبات جيرجيرك عزيز


message 4: by Jirjirak324 (new)

Jirjirak324 | 63 comments سپاسگزارم دوست مهربانم


message 5: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 250 comments عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می پیچد و هم چنان رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج برد تا آن گاه که درخت خشک شود.... صد هزار شاخ و بال روحانی از او سر بر می زند از آن بشاشت و طراوت.... و چون این شجره ی طیّبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشه ای سر بر آرد و خود را درو پیچد تا به جایی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذارد. و چندان که پیچ عشق بر تن شجره زیادت می شود، به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس ان شجره روان مطلق گردد و شایسته ی آن شود که در باغ الهی جای گیرد.

به نقل از کتاب « سلوک » اثر محمود دولت آبادی


(setareh).ساینا ستاره (sainaahmadigmailcom) | 687 comments جالب بود مهيار عزيز
ممنونم


message 7: by Jirjirak324 (new)

Jirjirak324 | 63 comments سپاسگزارم


message 8: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 250 comments من خودم این تعریف را از جناب دولت آبادی خیلی دوست دارم


back to top