غزل معاصر discussion
محمد كاظم كاظمي
date
newest »


بشارتی سپید
که در خواب های منتظر
می روید
واز ضیافت باران
هجای بلند آسمانی علفی ست
که با صبحی از دیار شگفت خواب
مسیر آب رود را
قدم می زند
بر دستهام دست بردار
دیگر کسی به بام این خانه
نخواهد رفت
از خواب هام
دیگر کسی پروانه نخواهد گرفت
دریغا
این وحشی غریب
هرگز نخواهد خواست
که بداند
امسال
سال پرگرفتن علفی ست
که
هیچ کسش نگفت
بار تو اگر چه سنگین است
اما عطری سبک خواهی پراکند

پیاده آمده بودم، پیاده خواهمرفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهدشد
!و در حوالی شبهای عید، همسایه
!صدای گریه نخواهی شنید، همسایه
همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
***
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست منست
به سنگ سنگ بناها، نشان دست منست
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
***
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهدشد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
***
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و اللهاکبرم آنجاست
شکسته بالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
***
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
***
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بوتهی مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشهیتان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشهیتان
اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایهی نگرانی برای مردم شد
اگرچه متّهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهمرفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهمرفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
يك - حواسم هست كه مثنوي است با تنها ، بندي غزل . گروهي نداريم براي مثنوي معاصر ! و بهتر كه پراكنده تر از اين هم نشوند شعرها .
دو- پاسخ محمد علي بهمني را مي توانيد در آدرس زير بخوانيد
http://www.goodreads.com/topic/show_g...
ديريست كه من سنگ ترين سنگ زمينم
چون خاطره ي مبهم يك كوچه ي بن بست
صد بار اگر تازه شوم باز همينم
يك عمر شفق گفتم و يك عمر شقايق
معلوم شد آخر نه چنانم نه چنينم
ني ذوق سفر مانه وني فرصت برگشت
نوميدي محضم نفس باز پسينم