بهونه discussion

117 views
من مانده ام و دنیایی حرف نگفته

Comments Showing 1-20 of 20 (20 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Manucher (new)

Manucher | 2 comments من مانده ام و دنیایی حرف نگفته


message 2: by Bita (last edited Apr 03, 2008 12:45AM) (new)

Bita | 36 comments تو کجایی، جاده تاریک و پر پیچ و خم است. تو که میدانی من از تاریکی میترسم. به من بگو تو کجایی؟ مه غلیظی اینجاست. تو را نمیبینم. خسته ام، پاهایم توان راه رفتن ندارند. فریاد میزنم آهای ی ی ی ی ی ی ی ی ی یکبار هم که شده تو در جستجوی من باش.
ب.م


message 3: by Bita (new)

Bita | 36 comments آنقدر آدمهای پلید را دیده ام که گاه متعجب میشوم که انسان خوبی را ببینم .
ناهید.ع


message 4: by Bita (new)

Bita | 36 comments دوست دارم که راست بگویم اما زیان این راست گفتاری آنقدر دردناک است که برای همیشه تصمیم میگیرم دروغ بگویم.
ناهید. ع


message 5: by Bita (new)

Bita | 36 comments منتظرم که بروم اما اگر اجازه داشته باشم آرزو میکنم طوری بروم که هیچ کس نفهمد حتی خودم.
ناهید. ع


message 6: by Bita (last edited Apr 03, 2008 10:58AM) (new)

Bita | 36 comments به کسی نمیگویم چه میخواهم چه هدفی دارم زیرا بارها
تجربه کرده ام که جلویم را سد میکنند.
ناهید. ع



message 7: by Elnaz (new)

Elnaz | 18 comments در زندگي فهميده ام كه آدم ها گاهي اوقات انسان را به شگفتي وا مي دارند.
بعضي وقت ها درست همان كسي به تو كمك مي كند تا سر پا بايستي كه انتظار داشتي تو را به زمين بزند.


message 8: by Elnaz (new)

Elnaz | 18 comments در زندگي فهميده ام كه نبايد به گذشته نظر كني مگر به نيت عبرت گرفتن


message 9: by Bita (new)

Bita | 36 comments پشیمان

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود



فریدون مشیری


message 10: by S.Parisan (new)

S.Parisan | 2 comments باید از اینجا رفت ،
نه فقط از اینجا ؛
-که ازین رفتن بی حرکت و از هرچه سکون باید رفت-
حرفم از رفتن از "اینجا" نیست ،
هرکجا "اینجا" نیست .
آنچه اینجا به میان است ،
ز درون پیدا نیست !
رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛
گرازین دو بتوانی رفتن ، رفتنت معنا نیست !
* * *
صحبتم رفتن از هجرت بی معرفتی است ،
به درون باید رفت ، شاید ؛
-از درون باید رفت !
من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟
"رفتن" من به کجاست ؟
: - اینکه "این" بودم و "آن" یک بشوم ؟!
- اینکه سرمایه عمرم برود تا بروم ؟!
- اینکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟!
- یا که اصلا بگذارید ، بگویم که دلم خواست کجاها بروم ...
(شاید این خواستنم خواست که آخر بروم !؟)
* * *
: من به یک دهکده در دورترین نقطه دور ،
ته آن جاده که از روز ازل ، اول بود !
و درآن دهکده یک کلبه کوچک ، پر نور ،
پر از احساس ، ز شور ،
من به آن کلبه می اندیشم هنگام عبور ،
به گواهی دلم ، یک نفر آنجا هست ،
پر از "اشعار شعور".
* * *
حال این شعر ز چیست ؟
شور شاعر ز کجاست ؟
اصلا آن شاعر کیست ؟
نسبتم با او چیست ؟
یا دگر ...

- ناگهان یک آوا ، میرسد از نزدیک :
" تو چه خواهی گفتن ؟!
سر صحبت با کیست ؟!
اهل "رفتن" هستی ؟!
دیگر "افسانه" ز چیست ؟!"-
مثل اینکه ناگاه ،
میخوری سیلی محکم از باد ،
من به خود می آیم ! ..؟..!
بین "افسانه" و "شعر" و "رفتن" ؛
چون پری آویزان !
برگ زردی ریزان !
که نسیم سردی ، که نه بالا ببرد ، نه زمینش بزند ؛
ماندم و ماندن من طول کشید ..
ولی انگار ازین فاصله میترسم من !
- دوقدم مانده به خاک ،
- سالها تا افلاک ...
؛ این یکی میدانم ،
دوقدم تا به عقب رفتن را راهی نیست !
(بارها تجربه کردم ، هنری در آن نیست !!)
پس به وجدان شعورم گویم :
["شعر" از آن تو هست ،
تا که "افسانه" تو زنده شود ؛
با "رفتن"!]
* * *
میروم تا که به افلاک سلامی بکنم ،
من در افلاک "خود"م را بینم ،
(بین جمع خودمان میماند ؟؟؟)
"خودآ" را بینم ...
بروم پس بروم زود ،
.."خودآ" آنجائی ؟؟؟
* * *
گر به افلاک رسم ، خواهم خواند
همه را خواهم خواند
آری ، آری ، "شعر" هم خواهم خواند
چونکه او بامن ماند ، تا مرا اینجا راند ...
* * *
"شعر" یعنی :
به احساس خدائی "رفتن"
"رفتن" اینک یعنی :
به "خود" آغشته شدن ،
به زمان و به مکان طعنه زدن ،
به دهان مهر زدن ، به درون نعره زدن.
"رفتن" اکنون یعنی :
قافیه باختن و دربدری !
پس به امید خدا ،
من رفتم..





message 11: by S.Parisan (new)

S.Parisan | 2 comments
خواب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید

”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند



message 12: by Mahsa (new)

Mahsa | 11 comments اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي



باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!



message 13: by Mahsa (new)

Mahsa | 11 comments اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمي ،آدمي است
اگر هر کسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشکارا بديهي است



چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دليل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئي؟



هزاران دليل و سند،
که ثابت کند...




message 14: by Mahsa (new)

Mahsa | 11 comments خدا
با حیرتش از این همه تزویر
با بهت و خیرگی مردمکهای خیسش؛
کوله باری از فاجعه های دردانه هایش؛

با اینجا
با ویرانی های نا تمامش؛
فضای سیاه و اندوه بار فروپاشی اش
...
با دیگران
با لبهای لرزان و خاموششان
با حرفهای رسوب کرده در کنج تنهاییشان؛
تکرار حضور شوم و تلخشان؛
نقاب های پر رنگ و لعابشان؛
پایکوبی سکون و سکوت غم انگیزشان؛

با من
با اندیشه های باخته ام
با دردهای کهنه ام
کلمات سوخته ام
..
نباید گفت هیچ
جز از
تنفس یک هوای متعفن از اشتباه!
ماهم فقط یک لبخند میزنیم و میگذریم. چه می شود گفت؟



message 15: by Matin (new)

Matin (matin31) | 1 comments اونقدر تلاش کردم که بدستش بیاورم ولی اون حتی یک قدم به سمت من به جلو نگذاشت


message 16: by AZADEH (new)

AZADEH | 1 comments روز اول با خودم گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی در درونم های و هو میکرد
مشتت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو میکردد
میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم درد لیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم



message 17: by Bia2skin (new)

Bia2skin | 5 comments ✗ بعـב تـو یـہ صداے مزاحمـے✗

✗هیـچ وقـت ولـمـ نڪـرב ...✗

✗یه صداے مبهمـے کـہ✗
قالب وبلاگ
http://www.bia2skin.ir/

گالری عکس عاشقانه
http://gallery.bia2skin.ir/

انجمن وبلاگ نویسان

http://www.bia2skin.ir/forum

✗هـر בم✗

✗تـو گوشمـ مـے گفـت :بـآختـے دختر !✗


message 19: by Hashemcanoe (new)

Hashemcanoe | 2 comments Elnaz wrote: "در زندگي فهميده ام كه آدم ها گاهي اوقات انسان را به شگفتي وا مي دارند.
بعضي وقت ها درست همان كسي به تو كمك مي كند تا سر پا بايستي كه انتظار داشتي تو را به زمين بزند."


دقیقا . همین رو تجربه کردم . تمام ادم هایی که جونم واسشون میدادم بهم پشت کردن و اونایی که ادم حسابشون نمیکردم ، دستم رو گرفتند .


message 20: by Hashemcanoe (new)

Hashemcanoe | 2 comments سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست .
یا به قول خودمون دیگه دلی وجود نداره


back to top