بهونه discussion
من مانده ام و دنیایی حرف نگفته
date
newest »

message 1:
by
Manucher
(new)
Mar 30, 2008 06:09AM

reply
|
flag

ب.م

ناهید. ع

بعضي وقت ها درست همان كسي به تو كمك مي كند تا سر پا بايستي كه انتظار داشتي تو را به زمين بزند.

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود
فریدون مشیری

نه فقط از اینجا ؛
-که ازین رفتن بی حرکت و از هرچه سکون باید رفت-
حرفم از رفتن از "اینجا" نیست ،
هرکجا "اینجا" نیست .
آنچه اینجا به میان است ،
ز درون پیدا نیست !
رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛
گرازین دو بتوانی رفتن ، رفتنت معنا نیست !
* * *
صحبتم رفتن از هجرت بی معرفتی است ،
به درون باید رفت ، شاید ؛
-از درون باید رفت !
من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟
"رفتن" من به کجاست ؟
: - اینکه "این" بودم و "آن" یک بشوم ؟!
- اینکه سرمایه عمرم برود تا بروم ؟!
- اینکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟!
- یا که اصلا بگذارید ، بگویم که دلم خواست کجاها بروم ...
(شاید این خواستنم خواست که آخر بروم !؟)
* * *
: من به یک دهکده در دورترین نقطه دور ،
ته آن جاده که از روز ازل ، اول بود !
و درآن دهکده یک کلبه کوچک ، پر نور ،
پر از احساس ، ز شور ،
من به آن کلبه می اندیشم هنگام عبور ،
به گواهی دلم ، یک نفر آنجا هست ،
پر از "اشعار شعور".
* * *
حال این شعر ز چیست ؟
شور شاعر ز کجاست ؟
اصلا آن شاعر کیست ؟
نسبتم با او چیست ؟
یا دگر ...
- ناگهان یک آوا ، میرسد از نزدیک :
" تو چه خواهی گفتن ؟!
سر صحبت با کیست ؟!
اهل "رفتن" هستی ؟!
دیگر "افسانه" ز چیست ؟!"-
مثل اینکه ناگاه ،
میخوری سیلی محکم از باد ،
من به خود می آیم ! ..؟..!
بین "افسانه" و "شعر" و "رفتن" ؛
چون پری آویزان !
برگ زردی ریزان !
که نسیم سردی ، که نه بالا ببرد ، نه زمینش بزند ؛
ماندم و ماندن من طول کشید ..
ولی انگار ازین فاصله میترسم من !
- دوقدم مانده به خاک ،
- سالها تا افلاک ...
؛ این یکی میدانم ،
دوقدم تا به عقب رفتن را راهی نیست !
(بارها تجربه کردم ، هنری در آن نیست !!)
پس به وجدان شعورم گویم :
["شعر" از آن تو هست ،
تا که "افسانه" تو زنده شود ؛
با "رفتن"!]
* * *
میروم تا که به افلاک سلامی بکنم ،
من در افلاک "خود"م را بینم ،
(بین جمع خودمان میماند ؟؟؟)
"خودآ" را بینم ...
بروم پس بروم زود ،
.."خودآ" آنجائی ؟؟؟
* * *
گر به افلاک رسم ، خواهم خواند
همه را خواهم خواند
آری ، آری ، "شعر" هم خواهم خواند
چونکه او بامن ماند ، تا مرا اینجا راند ...
* * *
"شعر" یعنی :
به احساس خدائی "رفتن"
"رفتن" اینک یعنی :
به "خود" آغشته شدن ،
به زمان و به مکان طعنه زدن ،
به دهان مهر زدن ، به درون نعره زدن.
"رفتن" اکنون یعنی :
قافیه باختن و دربدری !
پس به امید خدا ،
من رفتم..

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید
”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

هر دم به هواي دل ما مي آيي
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!

اگر آدمي ،آدمي است
اگر هر کسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشکارا بديهي است
چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دليل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئي؟
هزاران دليل و سند،
که ثابت کند...

با حیرتش از این همه تزویر
با بهت و خیرگی مردمکهای خیسش؛
کوله باری از فاجعه های دردانه هایش؛
با اینجا
با ویرانی های نا تمامش؛
فضای سیاه و اندوه بار فروپاشی اش
...
با دیگران
با لبهای لرزان و خاموششان
با حرفهای رسوب کرده در کنج تنهاییشان؛
تکرار حضور شوم و تلخشان؛
نقاب های پر رنگ و لعابشان؛
پایکوبی سکون و سکوت غم انگیزشان؛
با من
با اندیشه های باخته ام
با دردهای کهنه ام
کلمات سوخته ام
..
نباید گفت هیچ
جز از
تنفس یک هوای متعفن از اشتباه!
ماهم فقط یک لبخند میزنیم و میگذریم. چه می شود گفت؟

روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی در درونم های و هو میکرد
مشتت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو میکردد
میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم درد لیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم

✗هیـچ وقـت ولـمـ نڪـرב ...✗
✗یه صداے مبهمـے کـہ✗
قالب وبلاگ
http://www.bia2skin.ir/
گالری عکس عاشقانه
http://gallery.bia2skin.ir/
انجمن وبلاگ نویسان
http://www.bia2skin.ir/forum
✗هـر בم✗
✗تـو گوشمـ مـے گفـت :بـآختـے دختر !✗

بعضي وقت ها درست همان كسي به تو كمك مي كند تا سر پا بايستي كه انتظار داشتي تو را به زمين بزند."
دقیقا . همین رو تجربه کردم . تمام ادم هایی که جونم واسشون میدادم بهم پشت کردن و اونایی که ادم حسابشون نمیکردم ، دستم رو گرفتند .