انجمن شعر discussion

6 views
شعر و شاعر > این ساعت من است / علیرضا زرّین

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Azade, Hazemizade (new)

Azade Hazemizade (azadehazemi) | 868 comments Mod
این ساعت من است

هر چند آلوده است به کلینکس و قهوۀ فولجر

و یک چشم قرمز

که هنوز از خواب دردناکش بر نخاسته

با خواهشهای کوچک بدنی

و آرزوهای پهناور روحی



در لحظۀ پر شکوه تحویل سال دو هزار بود

که از پیغمبری منصرف شدم

و به کارهای ساده رو آوردم

شستن ِ قالی های کثیف قدیمی

که بر آن ادرار سگ و گربه نقش بسته بود

پرداختن به جمع آوری اشیا مفید و کمیاب

از میان آشغال دور انداخته شدۀ مردم

و یافتن افراد معتاد، تنها و منزوی

و با آنها دوست شدن



در لحظۀ تاریخی ِ فرا رسیدن سال دوهزار بود

که احساس کردم هزار ساله شده ام

و اکنون آغاز جوانی من است

و بینش تقویم را رها کردم

هر چه بادا باد

من که مانند جدّم

می توانم با لوبیا و نان و پیاز سرکنم

و هراسی از معدۀ پر نفخ ندارم

در خیابانها به راه افتادم

و سفرم آغاز شد:



بیرون از من هزاران شادی و غم بود

آنگاه در درونم به کشف شادی پرداختم

مثلا ارابه ای چوبی که به پنج تومان خریدم

و در عرض یک ساعت خراب شد

سیلی یی که از یک زن جوان خوردم در صف سینما
زمانی که فقط دوازده ساله بودم

زیرا که مردی به او دست تجاوز رسانده بود

سرهنگی که می خواست من ِ چهارده ساله را

"داماد" خود کند

و استادان کبیر دروغ و تکبّر

که کم کم به آنها ایمان آوردم

وآنگاه ایمان آوردم که انتظارات بزرگ داشتن بیهوده است

ما آدمیم—یعنی می توانیم دودوزه باز و دغل باشیم

ا شتباه کنیم و دروغ بگوییم—هم به خود و هم به دیگران

می توانیم فراموش کنیم که ما هم باید به مستراح برویم



این ساعت من است

و البته پر شکوه نیست

همچون زمانی که برای تامس استرن الیوت مطرح بود

و البته پاک و پر ابهت و دراماتیک نیست

همچون زمانی که برای فروغ زنگ خود را نواخت

این ساعت من است

هر چند کهنه و شکسته و اسقاط

بر تلفن دستی ام نقش بسته

و کمتر به آن نگاه می کنم

و برایم دیگر مهم نیست

که ساعت پر غنا و طلای نرودا نیست

یا ساعت خون حماسۀ لورکا نیست

یا ساعت تابناک تعابیر رویا نیست

یا اسطورۀ شجاعت مختاری و سلطانپور و نیما نیست



این ساعت

ساعت فرود من است

افتادن و به پستی گراییدن من است

و بر صورتم نقشی مختصراز حسرتی کوچک

والبته لبخندی سپاسگزار

بسته شده است

مانند سکه ای پنج ریالی که از کف یک کودک ربوده شد

اما محبت مادر بزرگ جبرانش کرد



اینک منم

یا بگذار بگویم

(در اصل، خودم به خودم می گویم "بگو")،

مردی که آرزوهایش مانند خرگوشی است

که در میان علفهای هرز پنهان است

و خود را می رهاند

و بر چمن های سبزِ خنک می لمد و آسودگی می گیرد



اینک منم—یا منم اینک؟—من ِ بی عینک

یا منی که بی عینک نمی تواند ببیند

منی که در حواشی، خانه کرده است و خوش است

با کله ای که به طاسی می گراید

و شکمی که بر می آید

و این چروک بازی بی‌پایان

و خایه‌های افتاده و گریان

ببخشید که این بار می ایستم

در برابرتان عریان


message 2: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 379 comments شعر ِ جالبی بود، و شاعر به راستی در برابر ِ ما حقایق خویش ( و در حقیقت جامعه ) را عریان ساخته است


back to top