Dandelion - قاصدک discussion
عاشقانه منوتو
>
اگر تورا دیگر ندیدم بدان
date
newest »


صرف کن!...
رفتم ..رفتی. رفت..
ساکت میشوم میخندم !...
ولی خنده ام تلخ میشود،...
استاد داد میزند خوب بعد ادامه بده
و من میگویم:
رفت... رفت... رفت رفت...
و دلم شکست،
غم رو دلم نشست،
رفت شادیم بمرد،
شور از دلم ببرد ،...
رفت ..رفت ..رفت...
و من میخندم و میگویم... -
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
خنده تلخ آدما همیشه از دل خوشی نیست
گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست
بهاران عزیزم ممنون و
خوش اومدی دوست خوبم
بعد از آن به خیال خود پیکرم را عبادت کردی و من می دانستم این صرفا کنجکاوی کودکانه است ... با این حال رهایت کردم تا بگیری از من هر چه را که می خواستی و رهایم کنی ... اینگونه بود که احساس کردی غرق لذتم و بیشترم دادی ... و من در اوج لذت به این می اندیشیدم که چگونه بت بنده ای باشم که به خدای خویش خیانت کرد ؟!
سوم آنکه شانه هایت هیچگاه تکیه گاهم نبود و تو هرگز شکستنم را ندیدی ... بی بهانه سر به شانه ات گذاشتم تا دمی بیاسایم در گذر این زمانه و اینگونه بود که تصور کردی دوستت دارم ... دوستت داشتم ، بلکم بیشتر ... ولی نه آنگونه که تو می خواستی ... دوستت داشتم ، همانگونه که باورم دادی دوستم داری ... همانگونه که عهد بستی آزارم نخواهی داد ... همانگونه که می گفتی این دوست داشتن ها را پایانی نیست ... درست قبل از اینکه خود را از ریشه جدا کنی
خودت را شکستی و رفتی ... و ریشه ات در خاک وجودم ماند ... همه ی رنج هایت ، که کسی ندید ... همه ی فریادت ، که کسی نشنید ... همه آن چیزها که من نبودم و می خواستم که باشم ... همه دوست داشتن ها ... همه ی آنچه که روزی برایم تصویر کردی ... و من همان خاکم هنوز ... همان آغوشی که می خواستی ، همان آرامش که شاید لایق آن نبودی ، همان من که تو را دوست داشت ... همان من که شاید دوستم داشتی
نمی دانم تن شکسته ات را به کجا بردی که دیگر سراغی از تو نیست ... نمی دانم چگونه روزگارت را سپری می کنی ... شاید بعد از بریدن از ریشه ات به آن آرامشی که می خواستی رسیده ای ... که دیگر حس نمی کنی چیزی را ... اما آن روزها که تنگ می شود جای ریشه ات ... تمام آن رنج و فریاد را دوباره حس می کنم ... هوایت دیوانه ام می کند ، نگرانت می شوم ... و دلم بی بهانه می گیرد
برگرد به من ... یک بار ... یک لحظه ... دروغی بگو ... فریادی بزن ... بگو که گفته هایت توهمی بیش نبود ... بگو که نمی شد به آرامش رسید ... باورم را از من بگیر ... تو را نمی خواهم ... خودت را توجیه نکن ... برایم مهم نیست که چقدر احساس ندامت می کنی ... چیزی نگو ... فقط ریشه ات را برکن و از اینجا ببر ... که دیگر این خاک را توان امانت داری نیست