ماجراي مرا پاياني نبود در تمام اتاقها خيالهاي تو پرپرزنان ميرفتند و ميآمدند و پرندگاني بالهاي تو را ميچيدند و به خود ميبستند كه فريبم دهند موسي در آتش تكههاي عصايش ميسوخت بعبع گوسفنداني گريان در فراق شبان گمشده در اتاقم ميپيچيد و من تكه تكه فراموش ميشدم.
بوي پيرهنت چون برف بهاري تمام اتاقها را سفيد كرده بود عقربهها مثل دو تيغه الماس بر مچ دستم برق ميزدند و زمين به قطره اشك درشتي معلق ميمانست. ماجراي مرا پاياني نبود اگر عطر تو از صندلي برنميخاست دستم را نميگرفت و به خيابانم نميبرد. شمس لنگرودي
در تمام اتاقها
خيالهاي تو پرپرزنان ميرفتند و ميآمدند
و پرندگاني
بالهاي تو را ميچيدند و به خود ميبستند
كه فريبم دهند
موسي
در آتش تكههاي عصايش ميسوخت
بعبع گوسفنداني گريان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم ميپيچيد
و من
تكه تكه
فراموش ميشدم.
بوي پيرهنت چون برف بهاري تمام اتاقها را سفيد كرده بود
عقربهها
مثل دو تيغه الماس
بر مچ دستم برق ميزدند
و زمين
به قطره اشك درشتي معلق ميمانست.
ماجراي مرا پاياني نبود
اگر عطر تو از صندلي برنميخاست
دستم را نميگرفت و
به خيابانم نميبرد.
شمس لنگرودي