انجمن شعر discussion
شعر و شاعر
>
حميد مصدق
date
newest »

Iman wrote: "با سروهای سبز جوان در شهر...
راهي نه جز ادامهء اندوه
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه"
واقعا ممنونم ايمان جان از اين اشتراك خوب
راهي نه جز ادامهء اندوه
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه"
واقعا ممنونم ايمان جان از اين اشتراك خوب

اوج اشعارش در کاوه آهنگر
سیب
و
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
.
.
قرار داره
از حسن انتخابت ممنون دوست عزیز
ممنون از لطفت سعيده جان و همچنين نازنين عزيز
اشعار مصدق به واقع سر شار از احساسه
چيزي اين روزها ديگه خيلي كم پيدا ميشه
دردی عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو می داد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
و من
از شهریان بریده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
تا سبزه های دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوته های پونه وحشی
به رقص برخیزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
گرد و غبار خاک بشوید
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
ایا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز باز یاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز
اشعار مصدق به واقع سر شار از احساسه
چيزي اين روزها ديگه خيلي كم پيدا ميشه
دردی عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو می داد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
و من
از شهریان بریده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
تا سبزه های دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوته های پونه وحشی
به رقص برخیزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
گرد و غبار خاک بشوید
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
ایا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز باز یاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز

وای باران باران!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پر مرغان نگاهم را شست!
ممنونم
Lili wrote: "انتخاب شایسته ای بود همیشه وقتی اسم حمید مصدق میاد ناخوداگاه یاد این شعرش می افتم با کلی خاطرات بارانی...
وای باران باران!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
..."
فكر كنم هممون با شنيدن نام مصدق ياد زيباترين شعرش مي افتيم
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران
....
وای باران باران!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
..."
فكر كنم هممون با شنيدن نام مصدق ياد زيباترين شعرش مي افتيم
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران
....

ويادمان نرود كه تك تك ستر هاي منظومه ي آبي خاكستري سياه شاهكار است
از شروع تا پايان
در شبان غم و تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي تو ام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطر آلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش در اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
.
.
.
با من اكنون چه نشستنها
خاموشي هاست
با تو اكنون چه فراموشي هاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
پايدار باشي ايمان جان
حق با توئه دوست من.
سيطر سطرش شاهكاره
سيطر سطرش شاهكاره
از روز پیش وعده دیدار داشتم
دیوانگی ست
نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
ای خوبتر بیا
این شعله نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
ای خوبتر بیا
که محنت برادر من غرق در الم
کوهی ست بر دلم
گفتی که
آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
اینک امید من، تو بگو آفتاب کو ؟
در خلوت شبانه این شهر مرده وار
هشدار گام به آهستگی گذار
اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست
یک دست با تو نه
یک دست با تو نیست
دیدم امید من برخاست
خشمنک
خندید
ندید و خیل خوف
در خلوت شبانه من موج می گرفت
با هق هق گریستن من
دیدم طنین خنده ي او اوج می گرفت
افروخت مشعلی
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید
از پشت پلکتان بتکانید
گرد فرو مانده به مژگان را
فریاد کرد و گفت
ای چشمهایتان خورشید زندگی
خورشید از سراچه چشم شما شکفت
اما
یک پنجره گشوده نشد
یک پلک چشم نیز
و راه
راهی نه جز ادامه اندوه
و خیل خواب خستگی و رخوت
افتاده روی پلک کسان چون کوه