اي آزادي تورابه فراموشي سپرده ام آن گونه كه بيابان درياراازيادبرده است وخاكستر"بهاروبرگ وپرنده را تنهانامت به غريزه اي غريب چون باددرنيزار وباران درمرداب دوردست ذهنم را مي آشوبد تصويرت كبودي كمرنگ ساحلي است كه درابروآب وافق گم شده است ومن آفريدهء ناگزير در سياره اي مجروح كه اهريمني ماندگار خاكش رابه رنج درآميخت وخدائي رهگزر ازسردلتنگي درآن شادي آفريد هزاران بار آغشته به خون زاده شدم وآلوده به خاك درغارهاي تنهائي ناپديد شدم ودراين گردش بي سامان تورادربسيارقصه ها نوشته ام وبربسياركتيبه ها كنده ام وشبهاي بلندزمين را به نشانهءحضورت به قله ها آتش افروختم وكاروانها راازسراب وسپيده دم خبردادم اينك انبوه آدمهاي كوچك زمين راانباشته اند وبوي منقرض عشق شامهءجهان رامي آزارد ومن باقامتم به بلنداي بيستون قرنهاست سربه زانو نشسته ام وازچشمانم رودخانه اي جاريست كه دانه هاي آخرين را به جزايرمتروك مي برد وتوچون تصويرجنگل درانديشهءببري دربند مرابه خويش مي خواني اي رازهمهءزادن ها ورويش ها عمراسارتم چنان به درازاكشيده است كه زنجيرهاهمه زنگاربسته اند وتو بازادنم مي ميري وبامردنم زاده مي شوي چون طلوع وغروب دردوسوي جهان من درآستان غروبم ازشانهءسروها طلوع كن پيش ازآنكه دوباره زاده شوم اي آزادي. احمدحيدربيگي
تورابه فراموشي سپرده ام
آن گونه كه بيابان درياراازيادبرده است
وخاكستر"بهاروبرگ وپرنده را
تنهانامت به غريزه اي غريب چون باددرنيزار وباران درمرداب
دوردست ذهنم را مي آشوبد
تصويرت كبودي كمرنگ ساحلي است
كه درابروآب وافق گم شده است
ومن آفريدهء ناگزير در سياره اي مجروح كه اهريمني ماندگار خاكش رابه رنج درآميخت
وخدائي رهگزر ازسردلتنگي درآن شادي آفريد
هزاران بار آغشته به خون زاده شدم
وآلوده به خاك درغارهاي تنهائي ناپديد شدم
ودراين گردش بي سامان تورادربسيارقصه ها نوشته ام
وبربسياركتيبه ها كنده ام وشبهاي بلندزمين را به نشانهءحضورت
به قله ها آتش افروختم
وكاروانها راازسراب وسپيده دم خبردادم
اينك انبوه آدمهاي كوچك زمين راانباشته اند
وبوي منقرض عشق شامهءجهان رامي آزارد
ومن باقامتم به بلنداي بيستون قرنهاست سربه زانو نشسته ام
وازچشمانم رودخانه اي جاريست كه دانه هاي آخرين را به جزايرمتروك مي برد
وتوچون تصويرجنگل درانديشهءببري دربند مرابه خويش مي خواني
اي رازهمهءزادن ها ورويش ها
عمراسارتم چنان به درازاكشيده است
كه زنجيرهاهمه زنگاربسته اند
وتو بازادنم مي ميري وبامردنم زاده مي شوي
چون طلوع وغروب دردوسوي جهان
من درآستان غروبم
ازشانهءسروها طلوع كن
پيش ازآنكه
دوباره زاده شوم
اي آزادي.
احمدحيدربيگي