غزل معاصر discussion
صالحه مرتضی نیا
date
newest »

به جز افسوس در این تلخ که می نوشی نیست
دست بردار لبم جام فراموشی نیست
برو تا عشق به این وسوسه دامن نزده
اگر آلوده شوی فرصت خاموشی نیست
سر همان لحظه که از سینه ی من برداری
هر چه تصویر کنی هست ، فراموشی نیست
هر که یکبار در آغوش من آرام گرفت
پس از آن خاطره خواهان هم آغوشی نیست
شده عریان بروی در شب این زلف مپیچ
روز خوش در پی این جامه که می پوشی نیست
دست بردار لبم جام فراموشی نیست
برو تا عشق به این وسوسه دامن نزده
اگر آلوده شوی فرصت خاموشی نیست
سر همان لحظه که از سینه ی من برداری
هر چه تصویر کنی هست ، فراموشی نیست
هر که یکبار در آغوش من آرام گرفت
پس از آن خاطره خواهان هم آغوشی نیست
شده عریان بروی در شب این زلف مپیچ
روز خوش در پی این جامه که می پوشی نیست
دیگر چرا درنگ ؟ جهان را خبر کنید
با گیسوان چیده مرا شعله ور کنید
بر پا کنید آتش رسوایی مرا
سر مست از این محاکمه شب را سحر کنید
این بزم با شکوه بهانه است تا لبی
با خون عاشقان گرفتار تر کنید
من از گناه خویش پشیمان نمی شوم
جای گذشت نیست مبادا خطر کنید !
با هیچ شوکران و شرنگی نمی شود
از اینکه هست کام مرا تلخ تر کنید
وقتش رسیده است که خاکستر مرا
با بادها و بادیه ها همسفر کنید
با گیسوان چیده مرا شعله ور کنید
بر پا کنید آتش رسوایی مرا
سر مست از این محاکمه شب را سحر کنید
این بزم با شکوه بهانه است تا لبی
با خون عاشقان گرفتار تر کنید
من از گناه خویش پشیمان نمی شوم
جای گذشت نیست مبادا خطر کنید !
با هیچ شوکران و شرنگی نمی شود
از اینکه هست کام مرا تلخ تر کنید
وقتش رسیده است که خاکستر مرا
با بادها و بادیه ها همسفر کنید
ميگذارم ، شده بر نعش تو پا بگذارم
بايد افسانه اي از خويش بجا بگذارم
من که چشمان جهاني به دهانم خير ست
دست بر چانه افسوس چرا بگذارم
وقت آن است که ديگر قدمي بر دارم
گرچه اين مرتبه در راه خطا بگذارم
تا جهان از شب مادام بر آشفته شود
زلف کافيست که در باد رها بگذارم
اگر از دامن افروخته پا بردارم
بهتر از سينه ی عشاق کجا بگذارم
بار راهي شدن ِ اين همه جان از تن را
نيست انصاف ، که بر دوش قضا بگذارم
بجز اين وسوسه ها در سر من سري نيست
بايد افسانه شوم سبک بجا بگذارم
بايد افسانه اي از خويش بجا بگذارم
من که چشمان جهاني به دهانم خير ست
دست بر چانه افسوس چرا بگذارم
وقت آن است که ديگر قدمي بر دارم
گرچه اين مرتبه در راه خطا بگذارم
تا جهان از شب مادام بر آشفته شود
زلف کافيست که در باد رها بگذارم
اگر از دامن افروخته پا بردارم
بهتر از سينه ی عشاق کجا بگذارم
بار راهي شدن ِ اين همه جان از تن را
نيست انصاف ، که بر دوش قضا بگذارم
بجز اين وسوسه ها در سر من سري نيست
بايد افسانه شوم سبک بجا بگذارم
باید اقرار کنم نیست توانی دیگر
تا از این خوان نکشانیم به خوانی دیگر
من پُر از وسوسه ام عشق جلودارم نیس
ت
وقت آن است که این را تو بدانی دیگر
هر چه خون از دل سوزان تو خوردم کافی است
این جگر می طلبد شیره ی جانی دیگر
نا گزیرم من از این راه اگر زنده شود
در دلم شهوت تسخیر جهانی دیگر
دست بردار از این کسوت محزون ، بگذار
حل شود یاد تو در طعم دهانی دیگر
هر که با این همه اصرار تو عاشق نشود
چشم امید ندارد به زمانی دیگر