غزل معاصر discussion
مهدی فرجی
date
newest »

دوستت دارم پریشان ، شانه می خواهی چه کار ؟
دام بگذاری اسیرم ، دانه می خواهی چه کار ؟
تا ابد دور تو می گردم ، بسوزان ! عشق کن !
ای که شاعر سوختی ، پروانه می خواهی چه کار ؟
مـُردم از بس شهر را گشتم ، یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می خواهی چه کار ؟
مثل من آواره شو از چار دیواری درآ !
در دل من قصر داری ، خانه می خواهی چه کار ؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می خواهی چه کار ؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن ! پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار ؟
سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم
تو من، تو من، تو منی، من تو، من تو، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم
نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم
نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم
تو من، تو من، تو منی، من تو، من تو، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم
نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم
نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم
کفشهایم کجاست ؟ می خواهم سر شب راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم دو سه پاییز در بدر بشوم
خسته ام از تو ، از خودم ، از ما ؛ (( ما )) ضمیر بعید زندگی ام
دو نفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان ، یک نفر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم ، کم برای تو دردسر بشوم
حرف های قشنگ پشت سرم آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت : (( دوستت دارم ، پس دعا می کنم پدر نشوی ))
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک غروب جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها ، پس چه بهتر که مختصر بشوم
دور ها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم دو سه پاییز در بدر بشوم
خسته ام از تو ، از خودم ، از ما ؛ (( ما )) ضمیر بعید زندگی ام
دو نفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان ، یک نفر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم ، کم برای تو دردسر بشوم
حرف های قشنگ پشت سرم آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت : (( دوستت دارم ، پس دعا می کنم پدر نشوی ))
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک غروب جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها ، پس چه بهتر که مختصر بشوم
دور ها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم

آخ ...تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
عاشق تک تک این اشعارم...
برای زنده یاد حسین منزوی :
اینک منم جوان به شوق تو در سفر
اینک تویی دوباره ار آن هفته پیرتر
تو از غروب خسته ی زنجان _ به قول خود
من از سکوت ممتد کاشانه ی هنر
عمرت به خیر ! خسته ام از آفتاب پارک
اینجا نبود از تو سپیدار سایه تر
بگذار با تو چند دهان درد دل کنم
هر چند درد ، بی حد و صبر تو مختصر
امروز از همیشه غزل (( منزوی )) تر است
محکم تر از همیشه به در می زند خطر
اکنون تفاله های مدرنیته و سپید
این ریشه را نشانه گرفتند با تبر
امروز هر که با دو غزل رو سپید شد
((آمد جلو که (( عمر غزل آمده به سر
این حرف های مفت مرا از درون شکست
این درد را به جز تو بگویم به کی پدر ؟
که کارنامه ی غزل عصر حاضری
که سایبان شعر جوان هستی و اگر
روزی خدا نکرده نباشی چه می کنیم ؟
...وقتی غزل یتیم شود ، عشق در به در
اینک منم جوان به شوق تو در سفر
اینک تویی دوباره ار آن هفته پیرتر
تو از غروب خسته ی زنجان _ به قول خود
من از سکوت ممتد کاشانه ی هنر
عمرت به خیر ! خسته ام از آفتاب پارک
اینجا نبود از تو سپیدار سایه تر
بگذار با تو چند دهان درد دل کنم
هر چند درد ، بی حد و صبر تو مختصر
امروز از همیشه غزل (( منزوی )) تر است
محکم تر از همیشه به در می زند خطر
اکنون تفاله های مدرنیته و سپید
این ریشه را نشانه گرفتند با تبر
امروز هر که با دو غزل رو سپید شد
((آمد جلو که (( عمر غزل آمده به سر
این حرف های مفت مرا از درون شکست
این درد را به جز تو بگویم به کی پدر ؟
که کارنامه ی غزل عصر حاضری
که سایبان شعر جوان هستی و اگر
روزی خدا نکرده نباشی چه می کنیم ؟
...وقتی غزل یتیم شود ، عشق در به در

انگار که طوفان غزل در تو وزیده
دریاچهی موسیقی امواج رهایی
با قافیهی دستهی قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ِ انگشت گزیده
هم خواجه کنار آمده با زُهد پس از تو
هم شیخِ اجل دست ز معشوق کشیده
صندوقچهی مبهم اسرار عروضی
المعجم ازین دست که داری نشنیده
انگار خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد؟
تا فقر قوافی نفسش را نبریده

اينجا کشانده است مرا رودخانه ای
يا شايد آن پرستوی پيرم که عشق او
نگذاشت دست و پابکند آشيانه ای
ياتاک بی بری که برای شکفتگی
ناچار جز بهار ندارد بهانه ای
يا تخته پاره ای که گرفتار موجم و
هرگز مرا قبول نکرده کرانه ای
¤¤¤
تنهايی من از خود تنهايی ام پر است
در بی نشانی است که دارم نشانه ای
چيزی نمانده است که ديوانه ام کند؛
ترس مترسکانه ام از موريانه ای
اينجا کسی صدای مرا پس نمی دهد
پای کدام کوه بخوانم ترانه ای....؟

ای ناگزیر دیدنی اما نچیدنی
طعم تورا همیشه ولی بو کشیده ام
آنگاه که کنارمی و حرف میزنی
جوشان شعرم و غزلم نطفه بسته است
در هر زنی که شسته در این آبها تنی
حالا تو هم دچار منی چون از این قفس
حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی
***
«شاعر شنیدنیست ولی» من پراز غمم
آنقدر که نه دیدنی ام نه شنیدنی
«شاعر شنیدنیست ولی» من نه شاعرم
نه آن قَدَر وسیع که امثال«بهمنی»
نشنو مرا وشرح ملال آور مرا
من ناشنیدنی ترم از هر نگفتنی...

بوبو و برگ برگ فراوان ترم کنی
سو سو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی
خوش میگذشت شاخه; رسیدم، که رد شدی
تا یک دهن بچینیام و نوبرم کنی
از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زردهای ریخته همبسترم کنی
تن دادهام که رقص سرانگشتهای تو
بندم کند عروسک بازیگرم کنی
تکرار کردم آنچه تو میخواستی و... آه
غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی
من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی
چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل دادهام که باد شوی پرپرم کنی

انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان
دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت
ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت
برگشت پشت پنجرهی خانهاش نشست
یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت
ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کردهام
در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت
تقویم را ورق زد دنبال بچگیش
حتی سراغ آلبومش چند بار رفت
لحظه به لحظه عقربهها تندتر شدند
ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت
حتی غروب آمد، حتی غروب رفت
حتی بهار آمد، حتی بهار رفت
از صندلی بلند شد و مشت زد به میز
فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت
فردا درست ساعت نه ... روزنامه ها؛
یک شاعر روانی زیر قطار رفت

پاييز تازه ايست بهار شکسته ام
حيف تمام ثانيه هايت که سوختند
هر بار پای قول و قرار شکسته ام
يا می جوند يا که لگدمال می کنند
من دانه دانه دانه انار شکسته ام
هر قطعه از جوانيمان را مرور کرد
بادست من شبانه سه تار شکسته ام
ميدان نديده نيستم اما چه فايده
شمشير پير ، دست سوارِ شکسته ام
رد مرا بگير و بيا ، تازه مانده است
بر سنگفرش ، «خون انار» شکسته ام
گاهی بيا سراغم اگر که شناختی
عکس مرا به سنگ مزار شکسته ام

آخ ... تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاه ـ دلگرمی شوم
میل ، میل توست ، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر میشوم

بانوی تو را دست من از شاخه نچیده
باید که ببخشید پریشان شده بودم
تقصیر خودم نیست هوای تو وزیده
آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شرق فرو رفته و از غرب دمیده
این قصهی من بود که خواندم که شنیدی
افسانهی مجنون به لیلی نرسیده...

از تــرس زرد بودنشان پشت پنجره یک لحظه هم نگاه به گل ها نمی کنم
این روز ها از آینه ها طفره می روم با حرف های راست مدارا نمی کنم
بیرون از این اتـــاق مکرر نرفته ام پرواز از این قفس به تماشا نمی کنم
درکفشهایم شوق خطر،خاک می خورد پای سفر ندارم اگر پا نمی کنم
چندی ست نامه هام بدون نشـــانی اند حتی خودم خودم را پیدا نمی کنم
این ماه ، باورم شده در خانه نیستم گیرم که زنگ هم بزنی وا نمی کنم

به چه می اندیشی
که نگاه تو چنین سرد و ثقیل
به سراپای وجودم مشکوک
خنده ات از سر زور
و کلامت همه با فکر دلم بیگانه
به چه می اندیشی؟
از تمنای دلم بیخبری!
من و احساس دلم دشمن سختت هستیم؟
یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم
بابت پستی مردان هوسباز دگر؟
به چه می اندیشی؟

میگذشت از کوچهء ما دورگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم ، جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست
" اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست "
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
داد زد آقا
" سفره خالی هم میخرید "

تعداد محدودی کتاب از ناشران مطرح نظیر نشر کاروان، افق ، نی ، مرکز ، هرمس ، آگه ، نگاه ، ثالث ، چشمه ، امرود ... در زمینه های فلسفه ، تاریخ ، سیاست ، ادبیات و ... با تخفیف 30 %به فروش می رسد.متقاضیان می توانند از تاریخ یکم آبانماه تا یکم آذر به آدرس خ کارگر شمالی ، بین نصرت و فرصت ، پلاک 1437 ط2 مراجعه کنند.
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی !!!
گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟