Dandelion - قاصدک discussion
روز نوشته ي عاشق
>
يك شنبه 7/6/89
date
newest »

من به خود اين نهيب را مي زنم كه تو را به زور با ديگري راهي كردند... و نمي دانم واقعا خبرش را درست به من داده اند يا نه!
بوسه ای از لب یارم، به ز عیش و نوش هستی
من تو را با دل نوشتم، تو مرا با غم شکستی
من تو را آبی تصور می کنم در خلوت شبهای سرد
تو مرا تنهایی می بخشی و می گی بر نگرد؟
من نبودت را چرا باور کنم وقتی تو اینجایی
تو چرا آنجا و با آن دیگری عمری است تنهایی؟
من تو را با خون نوشتم روی برگ آخرین دفتر شعرم
تا تو باشی شاد من غمگینی ام را دوست می دارم
آخر این قصه تاریک و دلم تنها و تار
دستِ تو دستِ غریبه،دستِ من رختِ عزا
خردادماه 89
من تو را با دل نوشتم، تو مرا با غم شکستی
من تو را آبی تصور می کنم در خلوت شبهای سرد
تو مرا تنهایی می بخشی و می گی بر نگرد؟
من نبودت را چرا باور کنم وقتی تو اینجایی
تو چرا آنجا و با آن دیگری عمری است تنهایی؟
من تو را با خون نوشتم روی برگ آخرین دفتر شعرم
تا تو باشی شاد من غمگینی ام را دوست می دارم
آخر این قصه تاریک و دلم تنها و تار
دستِ تو دستِ غریبه،دستِ من رختِ عزا
خردادماه 89

...
اينروزها به همه چيز شك مي كنم
به وطن دوستي پرنده ها
وقتي كه از سفر زمستاني به خانه باز مي گردند
به آفتاب بي رمق بهاري
كه هنوز رنگ زمستان دارد
به دستهايم كه سرد سرد ند
و به لبخند تو كه در هزار توي ذهن خسته ام خانه كرده است....
بگو چند بهار بايد بگذرد؟
بگو چند بهار بايد جامه زمستان از تن در آورم و به انتظار آمدنت پشت اين پنجره هاي غبار گرفته بايستم
بگو چند گل به يادت پر پر كنم؟
بگو از كدام باد نشانيت را بپرسم....
از كدام قاصدك؟
ديگر به همه چيز شك مي كنم
به آمدنت
به پرنده هايي كه ياد تو را در خاطرم مي نشانند
و به بهار
كه تو را از من گرفت....
به بهار هم شك مي كنم كه ديگر تو نوبهار من نيستي...
به من حق بده
كه ديگر حتي به عشق هم شك كنم
....؟؟؟!!!

زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله تجربه ای بیهوده است.
بوی پیرهن ات،
این جا
و اکنون
کوه ها
در فاصله
سرزدند.
دست در کوچه و بستر
حضور مآنوس دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یآس را رج می زنند.
بی نجوای انگشتان ات
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
احمد شاملو
يادمه يك شنبه ها رو خيلي دوست داشتي.
مي گفتي مادرت تعريف كرده برات كه بعد از كلي نظر و نياز كه پدر محترمت!(محترم؟!) پسر مي خواست و توجهي به تو و مادرت نداشت و هميشه كمبود محبت پدر را در كودكي احساس مي كردي(و شوهر براي مادرت) يك شنبه روزي مادرت پسر دار شد و اين پاياني براي همه كابوس هاي تنهايي و بي پدري ات(بي شوهري اش) بود.
پدر مهربان شده بود، قربون صدقه تو و مادرت مي رفت و با كاكل بسرش بازي مي كرد و براي تو همين بس، خوشحالي پدر و برج زهر مار نبودنش در مقابل آنهمه بي پدري وكمبود محبت.
يادمه يك شنبه روزي بود كه آشنا شديم. از طريق شعر من كه به واسطه ي يكي از دوستانت برايت خوانده شده بود توي يكي از نشريات دانشجويي(به سردبيري من) و پي جويي براي يافتن خالق اون شعر تورو در دفتر نشريات دانشگاه به من رسوند.
يادمه يك شنبه روزي بود كه پدرت عكس من رو توي كيفت ديده بود و تو رو از همه ي حقوق مسلم زندگي منع كرد و تو شدي دختر بدكاره ي داستان در حالي كه برادري كه خيلي دوست داشتي در لندن و به گفته ي خودش هر يكشنبه، از پولي كه از زندگي تو و مادرت زده مي شد براي تحصيل او، در كلوبهاي شبانه با ديگران مي رقصيد و شاد مي شنگيد.
يادمه يك شنبه روزي بود كه پدر اومد دانشگاه و دختري كه با هزار جان كندن و كار كردن خرج تحصيل مي آورد تا سري توي سرها داشته باشد و مهندس باشد براي نرم افزارها را، و چيزي به هندسه مند شدنش نمانده بود،بدون اجازه ي من،تو، سر خود انصرافش را گرفت و ...
و... يادمه از همان يكشنبه روز بود كه من،تو، داستان سخت فراق و دوري با تعصب بي جاي يك پيري، رقم خورد و تو امروز در آن سر دنيا با كسي كه پدر برايت انتخاب كرد نشسته اي و من اينجا دردمند و نالان از ظلمي كه پدري(به ناحق،به ناحق) در حقم كرد به عزا نشسته ام!