Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
كوتاه و خواندني
date
newest »

مادام كه در راه هوا و هوسي
از كعبه وصل هر دمي باز پسي
در باديه طلب چو جهدي بنماي
باشد كه به كعبه وصالش برسي
مولوی
از كعبه وصل هر دمي باز پسي
در باديه طلب چو جهدي بنماي
باشد كه به كعبه وصالش برسي
مولوی
عقل ایمانی که شحنه ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است (4/1986)
شاید برای آنان که چندان دربحر مثنوی « آشنا نا آموخته اند» غریب بنماید که به موضوع عقل درمثنوی بپردازیم ، اما آشنا یان این بحر شگرف خوب میدانند که « عقل» ، توجه به آن و ستایش یا نکوهش انواع آن از اصلی ترین مفاهیم مندرج در مثنوی است . سالها پیش مرحوم فروزانفر نوشته بود: « مولانا در نود و پنج موضع از مثنوی درباره ی عقل سخن گفته و آن را بیشتر جاها ستوده و گاهی نیز مذمت کرده است » ( شرح مثنوی ، جز دوم از دفتر اول، ص565) این واژه در سراسر مثنوی حدود (445) تکرار شده است واین بسامد بالا ناشی از توجه خواسته یا نا خواسته مولانا به این مقوله است . دریک تقسیم بندی کلی می توان گفت:
مولانا به دو عقل قائل است ، نخست عقلی که معطوف به جهان جسم است و علمی از آن پدید می آید که برای زیستن و بهتر زیستن لازمه آدمی است و مولانا از آن به « علم بنای آخور» (1/2296) تعبیر می کند و دیگر عقلی که راهنمای جان است و پیشوای آسمان که « عقل ایمانی » (4/1986) است، البته نباید فراموش کرد، بنا به ذهن سیال مولانا خود این عقلها هم رنگها و انواع دیگری نیز دارند.» به هر روی از نظر مولانا عقل پس از جسم وروح سومین لایه ی وجود آدمی است (2/3253) نوری است الهی که اگر به انوار دیگر بپیوندد راهنمای آدمی است
http://www.rahebirangi.persianblog.ir...
پاسبان و حاکم شهر دل است (4/1986)
شاید برای آنان که چندان دربحر مثنوی « آشنا نا آموخته اند» غریب بنماید که به موضوع عقل درمثنوی بپردازیم ، اما آشنا یان این بحر شگرف خوب میدانند که « عقل» ، توجه به آن و ستایش یا نکوهش انواع آن از اصلی ترین مفاهیم مندرج در مثنوی است . سالها پیش مرحوم فروزانفر نوشته بود: « مولانا در نود و پنج موضع از مثنوی درباره ی عقل سخن گفته و آن را بیشتر جاها ستوده و گاهی نیز مذمت کرده است » ( شرح مثنوی ، جز دوم از دفتر اول، ص565) این واژه در سراسر مثنوی حدود (445) تکرار شده است واین بسامد بالا ناشی از توجه خواسته یا نا خواسته مولانا به این مقوله است . دریک تقسیم بندی کلی می توان گفت:
مولانا به دو عقل قائل است ، نخست عقلی که معطوف به جهان جسم است و علمی از آن پدید می آید که برای زیستن و بهتر زیستن لازمه آدمی است و مولانا از آن به « علم بنای آخور» (1/2296) تعبیر می کند و دیگر عقلی که راهنمای جان است و پیشوای آسمان که « عقل ایمانی » (4/1986) است، البته نباید فراموش کرد، بنا به ذهن سیال مولانا خود این عقلها هم رنگها و انواع دیگری نیز دارند.» به هر روی از نظر مولانا عقل پس از جسم وروح سومین لایه ی وجود آدمی است (2/3253) نوری است الهی که اگر به انوار دیگر بپیوندد راهنمای آدمی است
http://www.rahebirangi.persianblog.ir...
يار را بايد از آغوش نفس كرد سراغ
آنقدر دور متازيد كه فرياد كنيد
خدا را باید در وجود خود جُست و سراغ کرد. یعنی انسان اول خود را باید بشناسد و خویش را با صفات خداوندی مُزیّن بسازد تا همه چیز را به عین ببیند. هرقدر انسان از محبوب دور شود، مجبور است که فریاد کند و این دوری و دور شدن باعث فریاد میشود.
بیدل
آنقدر دور متازيد كه فرياد كنيد
خدا را باید در وجود خود جُست و سراغ کرد. یعنی انسان اول خود را باید بشناسد و خویش را با صفات خداوندی مُزیّن بسازد تا همه چیز را به عین ببیند. هرقدر انسان از محبوب دور شود، مجبور است که فریاد کند و این دوری و دور شدن باعث فریاد میشود.
بیدل
با اهل يقين لاف بيان نامرديست
غير از اظهار خاموشي دم كرديست
تا آيينه اي هست به پيش نظرت
گر پاس نفس نداري از بي درديست
اگر آیینه ای جلو ما قرار داشته باشد و ما به آیینه نزدیک شویم، دراینصورت جمال خود را میبینیم اما اگر حرف بزنیم و تنفس عمیق بکشیم روی آیینه را غبار میگیرد و خود را دیده نمی توانیم. یعنی خاموشی و رعایت ادب در مقابل اهل یقین و عرفا باعث میشود که ما جمال خود را ببینیم وبا دیدن جمال خود کمبودیهای خود را احساس کنیم و برعکس اگر خاموشی اختیار نکنیم و در مقابل این طایفه گستاخی و پر حرفی کنیم، برعلاوهء اینکه ازاین طایفه صاحب فیض نمی شویم ، حتی به نواقص و کمبودیهای خود هم پی نمی بریم.
بیدل
source :
http://www.tawab.com/Honary.htm
غير از اظهار خاموشي دم كرديست
تا آيينه اي هست به پيش نظرت
گر پاس نفس نداري از بي درديست
اگر آیینه ای جلو ما قرار داشته باشد و ما به آیینه نزدیک شویم، دراینصورت جمال خود را میبینیم اما اگر حرف بزنیم و تنفس عمیق بکشیم روی آیینه را غبار میگیرد و خود را دیده نمی توانیم. یعنی خاموشی و رعایت ادب در مقابل اهل یقین و عرفا باعث میشود که ما جمال خود را ببینیم وبا دیدن جمال خود کمبودیهای خود را احساس کنیم و برعکس اگر خاموشی اختیار نکنیم و در مقابل این طایفه گستاخی و پر حرفی کنیم، برعلاوهء اینکه ازاین طایفه صاحب فیض نمی شویم ، حتی به نواقص و کمبودیهای خود هم پی نمی بریم.
بیدل
source :
http://www.tawab.com/Honary.htm
روزی شمس از مولانا پرسید:" غرض از مجاهدت ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟مولانا گفت :روش سنت و آداب شریعت .شمس گفت : اینها همه از روی ظاهر است .مولانا گفت : ورای این چیست ؟ شمس گفت : علم آنست که به معلومی رسی .
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
با پنداشت از نظریه افلاطون :"آهنگ های آسمانی که پیش از جدایی روان آدمی از زادگاه نخستین،آنها را می شنیده ...چون آهنگ و نوای آن یادگارهای گذشته در اندیشه آدمی بیدار می گردد،در یابنده هایش به شور و شیفتگی می رسد." چنین می فرماید:
پس حکیمان گفته اند این لحن ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
ماهمه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
پس حکیمان گفته اند این لحن ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
ماهمه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
مساله زمان و مکان که یکی از مسایل بنیادی و پیچیده فلسفی است،توقف کرده و آنرا در چنبره دید و تفکر خود به گردش در آورده و می گفت :"ماضی،مستقبل را یکی اند که به ما دو به نظر می آیند و در آنجا که از جا خبری نیست و عالم عدم ماضی،مستقبل و حال موجود نیست"چنانچه تیوری نسبیت خاص انشتاین هرگونه مطلقیت زمان را مردود و ماضی،مستقبل و حال را و هم میدانست .به نظر مولانا زمان یک حقیقتی است نه قائم به ذات مگر نسب حق و می فرماید:
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت بتوست
هردو یک چیزند پنداری که دوست
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت بتوست
هردو یک چیزند پنداری که دوست
source:
http://pasin.blogfa.com/post-237.aspx
ترك خويش و ترك خويشان مي كنيم
هرچه خويش ما كنون اغيار ماست
..........................
خودپرستي نامبارك حالتيست
كندرو ايمان ما انكار ماست
..........................
هر غزل كان بي من آيد خوش بود
كين نوا بي فر ز چنگ و تار ماست
..........................
شمس تبريزي به نور ذوالجلال
در دو عالم مايه اقرار ماست
..........................
دلبري و بي دلي اسرار ماست
كار كار ماست چون او يار ماست
..........................
نوبت كهنه فروشان در گذشت
نو فروشانيم و اين بازار ماست
..........................
نوبهاري كو جهان را نو كند
جان گلزارست اما زار ماست
..........................
عقل اگر سلطان اين اقليم شد
همچو دزد آويخته بر دار ماست
..........................
آنك افلاطون و جالينوس ماست
پر فنا و علت و بيمار ماست
..........................
گاو و ماهي ثري قربان ماست
شير گردوني بزير بار ماست
..........................
هرچه اول زهر بد ترياق شد
هرچه آن غم بد كنون غمخوار ماست
..........................
دعوي شيري كند هر شيرگير
شير گير و شير او كفتار ماست
..........................
مولوی
هرچه خويش ما كنون اغيار ماست
..........................
خودپرستي نامبارك حالتيست
كندرو ايمان ما انكار ماست
..........................
هر غزل كان بي من آيد خوش بود
كين نوا بي فر ز چنگ و تار ماست
..........................
شمس تبريزي به نور ذوالجلال
در دو عالم مايه اقرار ماست
..........................
دلبري و بي دلي اسرار ماست
كار كار ماست چون او يار ماست
..........................
نوبت كهنه فروشان در گذشت
نو فروشانيم و اين بازار ماست
..........................
نوبهاري كو جهان را نو كند
جان گلزارست اما زار ماست
..........................
عقل اگر سلطان اين اقليم شد
همچو دزد آويخته بر دار ماست
..........................
آنك افلاطون و جالينوس ماست
پر فنا و علت و بيمار ماست
..........................
گاو و ماهي ثري قربان ماست
شير گردوني بزير بار ماست
..........................
هرچه اول زهر بد ترياق شد
هرچه آن غم بد كنون غمخوار ماست
..........................
دعوي شيري كند هر شيرگير
شير گير و شير او كفتار ماست
..........................
مولوی
بيگاه شد بيگاه شد خورشيد اندر چاه شد
خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
..........................
روزيست اندر شب نهان تركي ميان هندوان
شب تركتازيها بكن كان ترك در خرگاه شد
..........................
گر بو بري زين روشني آتش به خواب اندر زني
كز شب روي و بندگي زهره حريف ماه شد
..........................
ما شب گريزان و دوان وندر پي ما زنگيان
زيرا كه ما برديم زر تا پاسبان آگاه شد
..........................
ما شب روي آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته كان بيذق ما شاه شد
..........................
اي شاد آن فرخ رخي كو رخ بدان رخ آورد
اي كر و فر آن دلي كو سوي آن دلخواه شد
..........................
آن كيست اندر راه دل كورا نباشد آه دل
كار آنكسي دارد كه او غرقابه آن آه شد
..........................
چون غرق دريا مي شود درياش بر سر مي نهد
چون يوسف چاهي كه او از چاه سوي جاه شد
..........................
گويند اصل آدمي خاكست و خاكي مي شود
كي خاك گردد آنكسي كو خاك اين درگاه شد
..........................
يكسان نمايد كشتها تا وقت خرمن در رسد
نيميش مغز نغز شد وان نيم ديگر كاه شد
..........................
مولوی
خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
..........................
روزيست اندر شب نهان تركي ميان هندوان
شب تركتازيها بكن كان ترك در خرگاه شد
..........................
گر بو بري زين روشني آتش به خواب اندر زني
كز شب روي و بندگي زهره حريف ماه شد
..........................
ما شب گريزان و دوان وندر پي ما زنگيان
زيرا كه ما برديم زر تا پاسبان آگاه شد
..........................
ما شب روي آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته كان بيذق ما شاه شد
..........................
اي شاد آن فرخ رخي كو رخ بدان رخ آورد
اي كر و فر آن دلي كو سوي آن دلخواه شد
..........................
آن كيست اندر راه دل كورا نباشد آه دل
كار آنكسي دارد كه او غرقابه آن آه شد
..........................
چون غرق دريا مي شود درياش بر سر مي نهد
چون يوسف چاهي كه او از چاه سوي جاه شد
..........................
گويند اصل آدمي خاكست و خاكي مي شود
كي خاك گردد آنكسي كو خاك اين درگاه شد
..........................
يكسان نمايد كشتها تا وقت خرمن در رسد
نيميش مغز نغز شد وان نيم ديگر كاه شد
..........................
مولوی

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد، کسش نگوید: تدبیر خونبها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنز فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
غزلی ازمولانا در بستر بیماری خطاب به فرزند خویش
عشقست كه كيمياي شرقست در او
ابريست كه صد هزار برقست در او
..........................
در باطن من ز فر او درياييست
كاين جمله كاينات غرقست در او
..........................
مولوی
ابريست كه صد هزار برقست در او
..........................
در باطن من ز فر او درياييست
كاين جمله كاينات غرقست در او
..........................
مولوی

کهنه را صد سال گویی باش نو
هرنفس نو میشود دنیا وما
بی خبر از نوشدن اندربقا
وعده اهل کرم گنج روان
وعده نا اهل شد رنج روان
مولوی
اگر همواره مانند گذشته بينديشيد، هميشه همان چيزهايي را بهدست ميآوريد كه تا بحال كسب كردهايد
فاينمن
فاينمن
حکایت 27- از منطق الطیر عطارِ نیشابوری
شبی پروانگان جمع بودند و جملگی طالب شمع. یکی از آنان برای خبر آوردن از شمع به پرواز آمد و در قصری دور نور شمعی را بدید در بازگشت، آنچه دیده بود را در فهم خود از شمع بازگفت. ناقد گفت: او آگهی از شمع ندارد و دیگری رفت و خویشتن بر شمع زد و بازگشت و مشتی راز از وصال خود با شمع شرح داد. ناقدش گفت: که او نیز چیزی از شمع ندید. دیگری برخاست و مست و پای کوبان بر آتش نشست. چون سر تا پای وجودش از آتش سرخ شد، ناقد او را از دور بدید و گفت: این پروانه در کار است. چه او از جسم و جان بی خبر شده و از جانان خبر یافته.
نیست چون محرم نفس این جایگاه
در نگنجد هیچکس این جایگاه
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
شبی پروانگان جمع بودند و جملگی طالب شمع. یکی از آنان برای خبر آوردن از شمع به پرواز آمد و در قصری دور نور شمعی را بدید در بازگشت، آنچه دیده بود را در فهم خود از شمع بازگفت. ناقد گفت: او آگهی از شمع ندارد و دیگری رفت و خویشتن بر شمع زد و بازگشت و مشتی راز از وصال خود با شمع شرح داد. ناقدش گفت: که او نیز چیزی از شمع ندید. دیگری برخاست و مست و پای کوبان بر آتش نشست. چون سر تا پای وجودش از آتش سرخ شد، ناقد او را از دور بدید و گفت: این پروانه در کار است. چه او از جسم و جان بی خبر شده و از جانان خبر یافته.
نیست چون محرم نفس این جایگاه
در نگنجد هیچکس این جایگاه
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
حکایت 15- از منطق الطیر عطار نیشابوری
آفتاب رحمت، آفتابی است که جمله ذرات را در میابد و رحمت او رحمتی است که با پیغمبری از برای کافری به عتاب می آید. آنجا که به موسی عتاب می کند که تو چرا فرعون را حال خود گذاردی و نتوانستی او را خلعت دین بخشی و عذاب را از او دور کنی؟ فرعون هنگام غرق دستش را سوی موسی دراز کرد و طلب کمک کرد. درحالی که موسی اهمیتی نداد و خدا فرمود: اگر دستش را بجای تو سوی من دراز کرده بود کمکش می کردم.
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
آفتاب رحمت، آفتابی است که جمله ذرات را در میابد و رحمت او رحمتی است که با پیغمبری از برای کافری به عتاب می آید. آنجا که به موسی عتاب می کند که تو چرا فرعون را حال خود گذاردی و نتوانستی او را خلعت دین بخشی و عذاب را از او دور کنی؟ فرعون هنگام غرق دستش را سوی موسی دراز کرد و طلب کمک کرد. درحالی که موسی اهمیتی نداد و خدا فرمود: اگر دستش را بجای تو سوی من دراز کرده بود کمکش می کردم.
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
مرد گناهکاری به درگاه حق آمد و توبه کرد. دیگر بار چون نفسش قوت گرفت، توبه را بشکست و از پی شهوت رفت. مدتها در گناه غرق بود تا سرانجام دردی در دلش آمد و از خجالت توبه را مشکل دید. روز و شب دل پرآتش و چشم پرخونابه بی حاصل می گذشت و روی بازگشت و توبه نداشت. در سحرگاه هاتفش ندا داد: که چون بار اول توبه کردی پذیرفتم، ولی مراقبت نبودم. چون باز توبه بشکستی مهلتت دادم و خشمناک نگشتم. اما در خیالت هست که باز گردی. پس باز آی، که در بازست و ما ایستاده به در.
مولوی
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
مولوی
source:
http://www.alame-molana-hafez.blogfa....
حکایت 11 داستانی از مثنوی مولوی
یکی پرسید از عالمی که اگر در نماز کسی بگرید و آه کند نمازش باطل شود؟ جواب گفت: که نام او آب دیده است تا آن گوینده چه دیده. اگر شوق خدا و پشیمانی گناهی به گریه اش انداخته نمازش کمال می یابد. اگر رنجوری تن و فراق فرزند دیده، نمازش تباه شود که اصل در وقت نماز ، ترک تن و فرزند است.
source:
http://www.alame-molana-hafez....
یکی پرسید از عالمی که اگر در نماز کسی بگرید و آه کند نمازش باطل شود؟ جواب گفت: که نام او آب دیده است تا آن گوینده چه دیده. اگر شوق خدا و پشیمانی گناهی به گریه اش انداخته نمازش کمال می یابد. اگر رنجوری تن و فراق فرزند دیده، نمازش تباه شود که اصل در وقت نماز ، ترک تن و فرزند است.
source:
http://www.alame-molana-hafez....
در عشق هر آنكه بر گزيند چيزي
از نفس هوس بر او نشيند چيزي
..........................
عشق آينه است هر كه در وي بيند
جز ذات و صفات خود نبيند چيزي
..........................
مولوی
از نفس هوس بر او نشيند چيزي
..........................
عشق آينه است هر كه در وي بيند
جز ذات و صفات خود نبيند چيزي
..........................
مولوی
دل از مي عشق مست مي پنداري
جان شيفته الست مي پنداري
..........................
تو نيستي و بلاي تو در ره تو
آنست كه خويش هست مي پنداري
..........................
مولوی
جان شيفته الست مي پنداري
..........................
تو نيستي و بلاي تو در ره تو
آنست كه خويش هست مي پنداري
..........................
مولوی
نقاش رخت اگر نه يزدان بودي
استاد تو در نقش تو حيران بودي
..........................
داغ مهرت اگر نه بر جان بودي
در عشق تو جان بدادن آسان بودي
..........................
مولوی
استاد تو در نقش تو حيران بودي
..........................
داغ مهرت اگر نه بر جان بودي
در عشق تو جان بدادن آسان بودي
..........................
مولوی
عشق آن نبود كه هر زمان برخيزي
وز زير دو پاي خويش گرد انگيزي
..........................
عشق آن باشد كه چون درآيي به سماع
جان در بازي وز دو جهان برخيزي
مولوی
وز زير دو پاي خويش گرد انگيزي
..........................
عشق آن باشد كه چون درآيي به سماع
جان در بازي وز دو جهان برخيزي
مولوی
تا هشياري به طعم مستي نرسي
تا تن ندهي بجان پرستي نرسي
..........................
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوي نيست به هستي نرسي
..........................
مولوی
تا تن ندهي بجان پرستي نرسي
..........................
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوي نيست به هستي نرسي
..........................
مولوی
مهربانی را بیاموزیم.
فرصت آیینه ها درپشت در مانده است.
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشنا تر شد
source:
http://www.shokooh-e-shams.blogfa.ir/
فرصت آیینه ها درپشت در مانده است.
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشنا تر شد
source:
http://www.shokooh-e-shams.blogfa.ir/
بگذار فسانه هاي دنيا
بيزار شديم ما از آنها
..........................
جاني كه فتاد در شكر ريز
كي گنجد در دلش چنانها
..........................
آنكو قدم ترا زمين شد
كي ياد كند ز آسمانها
..........................
بر بند زبان ما به عصمت
ما را مفكن درين زبانها
..........................
مولوي
بيزار شديم ما از آنها
..........................
جاني كه فتاد در شكر ريز
كي گنجد در دلش چنانها
..........................
آنكو قدم ترا زمين شد
كي ياد كند ز آسمانها
..........................
بر بند زبان ما به عصمت
ما را مفكن درين زبانها
..........................
مولوي
ذره شو سرشار از روشني
قطره شو تا راهي دريا شوي
آدمي شو بگذر از اهريمني
تا تواني مهرباني پيشه كن
تا به كوي يار بال و پر زني