Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
راز شمس Shams Secret /_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
date
newest »

ايام را مبارک باد از شما. مبارک شماييد. ايام میآيد تا به شما مبارک شود. شب قدر در ما «قدر» تعبيه کرده است.
نگويم خدا شوی. کفر نگويم. آخر اقسام ناميات و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
اين همه در آدمی هست! و آنچه در آدمی هست در اينها نيست.
زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود، ارزد
نسخهی گنج يافتند که به فلان گورستان بايد رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ بايد کرد. و روی به سوی مشرق، و تير بر کمان نهاد، و انداختن!
آنجا که تير افتاد گنج است.
رفت و انداخت، چندان که عاجز شد. نمیيافت، و اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازان دورانداز، انداختند، البته اثری ظاهر نشد!
چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرموديم که کمان را بکش.
آمد. تير به کمان نهاد و همانجا پيش او افتاد!
اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟
شناخت خدا عميق است؟
ای احمق! عميق تويی. اگر عمقی هست آن تويی.
آوردهاند که دو دوست مدتها با هم بودند. روزی نزديک شيخی رسيدند. شيخ گفت:
چند سال است که شما هر دو هم صحبتيد؟
گفتند: چندين سال.
گفت: هيچ ميان شما در اين مدت منازعتی بود؟
گفتند: نی. الا موافقت
گفت: بدانيد که شما به نفاق زيستهايد. لابد حرکتی ديده باشيد که در دل رنجی، و انکاری آمده باشد به ناچار؟
گفتند: بلی
ابايزيد به حج رفتی و حريص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی يار شود. روزی شخصی را ديد که پيش، پيش او میرفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل میشد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟
شيوهی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است.
باز میگفت که با حق باشم رفيق!
باز میديد که ذوق همراهی آن شخص میچربيد بر ذوق رفتن به خلوت. در ميان مناظره مانده بودم که: کدام اختيار کنم؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقيق کن که منت قبول میکنم به همراهی؟
چون خود را به دست آوری، خوش میرو. اگر کسی را يايی، دست به گردن او درآور! و اگر کسی ديگر را نيابی، دست به گردن خويش درآور.
درويشی چيزی میخواست. آن صاحب دکان دفعش گفت که: حاضر نيست.
گفتم اين درويش عزيز بود. چرا بدو ندادی؟
گفت خداش روزی نکرده بود!
گفتم: خداش روزی کرده بود. تو منع کردی.
اين طريق را چگونه میبايد؟ اين همه پردهها و حجاب گرد آدمی درآمده!
عرش غلاف او (مانع او)، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حيوانی غلاف،
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و ديگر هيچ نيست.
www.mowlana.org
نگويم خدا شوی. کفر نگويم. آخر اقسام ناميات و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
اين همه در آدمی هست! و آنچه در آدمی هست در اينها نيست.
زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود، ارزد
نسخهی گنج يافتند که به فلان گورستان بايد رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ بايد کرد. و روی به سوی مشرق، و تير بر کمان نهاد، و انداختن!
آنجا که تير افتاد گنج است.
رفت و انداخت، چندان که عاجز شد. نمیيافت، و اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازان دورانداز، انداختند، البته اثری ظاهر نشد!
چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرموديم که کمان را بکش.
آمد. تير به کمان نهاد و همانجا پيش او افتاد!
اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟
شناخت خدا عميق است؟
ای احمق! عميق تويی. اگر عمقی هست آن تويی.
آوردهاند که دو دوست مدتها با هم بودند. روزی نزديک شيخی رسيدند. شيخ گفت:
چند سال است که شما هر دو هم صحبتيد؟
گفتند: چندين سال.
گفت: هيچ ميان شما در اين مدت منازعتی بود؟
گفتند: نی. الا موافقت
گفت: بدانيد که شما به نفاق زيستهايد. لابد حرکتی ديده باشيد که در دل رنجی، و انکاری آمده باشد به ناچار؟
گفتند: بلی
ابايزيد به حج رفتی و حريص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی يار شود. روزی شخصی را ديد که پيش، پيش او میرفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل میشد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟
شيوهی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است.
باز میگفت که با حق باشم رفيق!
باز میديد که ذوق همراهی آن شخص میچربيد بر ذوق رفتن به خلوت. در ميان مناظره مانده بودم که: کدام اختيار کنم؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقيق کن که منت قبول میکنم به همراهی؟
چون خود را به دست آوری، خوش میرو. اگر کسی را يايی، دست به گردن او درآور! و اگر کسی ديگر را نيابی، دست به گردن خويش درآور.
درويشی چيزی میخواست. آن صاحب دکان دفعش گفت که: حاضر نيست.
گفتم اين درويش عزيز بود. چرا بدو ندادی؟
گفت خداش روزی نکرده بود!
گفتم: خداش روزی کرده بود. تو منع کردی.
اين طريق را چگونه میبايد؟ اين همه پردهها و حجاب گرد آدمی درآمده!
عرش غلاف او (مانع او)، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حيوانی غلاف،
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و ديگر هيچ نيست.
www.mowlana.org
تحقيق ، تهيه و تنظيم:طه كامكار
گزيده سخنان شمس > درباره خود
خودستایی ها ......
گفتند: ما را تفسير قرآن بساز.
گفتم: تفسير ما چنان است که میدانيد. نی از محمد! و نی از خدا! اين «من» نيز منکر میشود مرا.
میگويمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟
میگويد: نی. نروم!
سخن من فهم نمیکند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکی او خواندی، لا غير .... يکی را هم او خواندی هم غير او .... يکی نه او خواندی نه غير او.
آن خط سوم منم که سخن گويم. نه من دانم، نه غير من.
آن از خری خود گفته است که تبريزيان را خر گفته است.
او چه ديده است؟ چيزی که نديده است و خبر ندارد، چگونه میگويد؟
آنجا کسانی بودهاند که من کمترين ايشانم که مانند مرا بيرون انداختهاند. همچنانکه از دريا به گوشهای افتد.
چنينم. تا آنها چون بودهاند؟
فروتنیها و تواضعها ....
جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا مینگرم! ... اما من چندانکه نظر میکنم جز عجز خود نمیبينم.
در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبينم. خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
گفتند به مدرسه نيايی؟
گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
اگر تحتاللفظ فهم کنم، آن را نشايد که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفير کنند.
من غريبيم و غريب را کاروانسرا خوش است. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند من ملحدم.
گفت دربان که تو کيستی؟
گفتم اين مشکل است تا بيانديشم!
بعد از آن میگويم: پيش از اين روزگار، مردی بوده است بزرگ، نام او «آدم»! من از فرزندان اويم.
www.mowlana.org
گزيده سخنان شمس > درباره خود
خودستایی ها ......
گفتند: ما را تفسير قرآن بساز.
گفتم: تفسير ما چنان است که میدانيد. نی از محمد! و نی از خدا! اين «من» نيز منکر میشود مرا.
میگويمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟
میگويد: نی. نروم!
سخن من فهم نمیکند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکی او خواندی، لا غير .... يکی را هم او خواندی هم غير او .... يکی نه او خواندی نه غير او.
آن خط سوم منم که سخن گويم. نه من دانم، نه غير من.
آن از خری خود گفته است که تبريزيان را خر گفته است.
او چه ديده است؟ چيزی که نديده است و خبر ندارد، چگونه میگويد؟
آنجا کسانی بودهاند که من کمترين ايشانم که مانند مرا بيرون انداختهاند. همچنانکه از دريا به گوشهای افتد.
چنينم. تا آنها چون بودهاند؟
فروتنیها و تواضعها ....
جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا مینگرم! ... اما من چندانکه نظر میکنم جز عجز خود نمیبينم.
در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبينم. خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
گفتند به مدرسه نيايی؟
گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
اگر تحتاللفظ فهم کنم، آن را نشايد که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفير کنند.
من غريبيم و غريب را کاروانسرا خوش است. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند من ملحدم.
گفت دربان که تو کيستی؟
گفتم اين مشکل است تا بيانديشم!
بعد از آن میگويم: پيش از اين روزگار، مردی بوده است بزرگ، نام او «آدم»! من از فرزندان اويم.
www.mowlana.org
آرمانها و اعتقادات .....
کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم.
تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که میگويم که: «از خود ملول شده بودم.»
اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگويم فهم کند. دريابد.
من عادت به نبشتن نداشتهام. هرگز!
چون نمینويسم در من میماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد!
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
راست نتوانم گفتن. که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
اگر تمام راست کنمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی.
خاطرات و گفت و شنودها ....
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
گفتم: میروم امشب نزد آن نصرانی (مسيحی) که وعده کردهام شب بيايم.
گفتند: ما مسلمانيم و او کافر. بر ما بيا.
گفتم: او به سر مسلمان است. زيرا تسليم است. و شما مسلمان نيستيد.
گفتند: بيا! تسليم به صحبت حاصل شود.
گفتم: از جانب من هيچ حجابی نيست، و پردهای نيست. بسمالله بيازماييد.
آن يکی آغاز کرد: ما فرزندان آدم را گرامی داشتيم و آنان را در خشکی و دريا روانه ساختيم (از قرآن)
از دهانم بجست که: خاموش! تو را از اين آيت نصيبهای نيست. خشکی کجا و تو کجا؟
خواست که سوال کند. گفتم: ارا بر من چه سوال رسد؟ چه اعتراض رسد؟ من مريد نگيرم.
کودکی بود. کلمات ما بشنيد. هنوز خرد بود. از پدر و مادر بازماند. همه روز حيران ما بودی...
سر بر زانو نهاده بودی همه روز. پدر و مادر نمیيارستند که با او اعتراض کردن. وقتها بر در گوش داشتمی که او چه میگويد: اين بيت شنيدمی:
در کوی تو عاشقان پر آيند و روند / خون جگر از ديده گشايند و روند / من بر در تو، مقيم مادام چو خاک / ورنه دگران، چو باد آيند و روند
گفتمی باز گوی. چه گفتی؟ گفت: نه.
به هجده سالگی بمرد.
دی آمد فلانی که از من بدو نقلی کرده بودند.
در روی من جست و گفت: مرا چنين چون گفتهای؟ من چندين خدمت بزرگان کردهام. مرا همه پسنديدهاند و جستهاند و رها نمیکردهاند که جدا شوم.
گفتم: اين سخن را باادبتر پرس تا جوابت گويم!
گفت: ساعتی بنشينيم تا نفس ساکن شود، تا باادبتر توانم گفتن.
گفتم: دو ساعت بنشين. ساعتی بنشست. همان آغاز کرد که پيش:
همه پسنديده و روشن بودهان و همه القاب روشن نيکو گفتهاند. پيش تو چگونه است که بر خلاف آنم؟ اکنون بيا، تو چه لقب میکنی؟
گفتم: اگر مسلمان شوی، مسلمان! و اگر نه کافر و مرتد و هرچه بدتر!
اکنون اگر بینفس (بدون خودستايی) سخن میگويی، بگو و اگر نه جوابت نمیگويم.
www.mowlana.org
کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم.
تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که میگويم که: «از خود ملول شده بودم.»
اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگويم فهم کند. دريابد.
من عادت به نبشتن نداشتهام. هرگز!
چون نمینويسم در من میماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد!
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
راست نتوانم گفتن. که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
اگر تمام راست کنمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی.
خاطرات و گفت و شنودها ....
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
گفتم: میروم امشب نزد آن نصرانی (مسيحی) که وعده کردهام شب بيايم.
گفتند: ما مسلمانيم و او کافر. بر ما بيا.
گفتم: او به سر مسلمان است. زيرا تسليم است. و شما مسلمان نيستيد.
گفتند: بيا! تسليم به صحبت حاصل شود.
گفتم: از جانب من هيچ حجابی نيست، و پردهای نيست. بسمالله بيازماييد.
آن يکی آغاز کرد: ما فرزندان آدم را گرامی داشتيم و آنان را در خشکی و دريا روانه ساختيم (از قرآن)
از دهانم بجست که: خاموش! تو را از اين آيت نصيبهای نيست. خشکی کجا و تو کجا؟
خواست که سوال کند. گفتم: ارا بر من چه سوال رسد؟ چه اعتراض رسد؟ من مريد نگيرم.
کودکی بود. کلمات ما بشنيد. هنوز خرد بود. از پدر و مادر بازماند. همه روز حيران ما بودی...
سر بر زانو نهاده بودی همه روز. پدر و مادر نمیيارستند که با او اعتراض کردن. وقتها بر در گوش داشتمی که او چه میگويد: اين بيت شنيدمی:
در کوی تو عاشقان پر آيند و روند / خون جگر از ديده گشايند و روند / من بر در تو، مقيم مادام چو خاک / ورنه دگران، چو باد آيند و روند
گفتمی باز گوی. چه گفتی؟ گفت: نه.
به هجده سالگی بمرد.
دی آمد فلانی که از من بدو نقلی کرده بودند.
در روی من جست و گفت: مرا چنين چون گفتهای؟ من چندين خدمت بزرگان کردهام. مرا همه پسنديدهاند و جستهاند و رها نمیکردهاند که جدا شوم.
گفتم: اين سخن را باادبتر پرس تا جوابت گويم!
گفت: ساعتی بنشينيم تا نفس ساکن شود، تا باادبتر توانم گفتن.
گفتم: دو ساعت بنشين. ساعتی بنشست. همان آغاز کرد که پيش:
همه پسنديده و روشن بودهان و همه القاب روشن نيکو گفتهاند. پيش تو چگونه است که بر خلاف آنم؟ اکنون بيا، تو چه لقب میکنی؟
گفتم: اگر مسلمان شوی، مسلمان! و اگر نه کافر و مرتد و هرچه بدتر!
اکنون اگر بینفس (بدون خودستايی) سخن میگويی، بگو و اگر نه جوابت نمیگويم.
www.mowlana.org
گزيده سخنان شمس > کلمات قصار
اعتقاد و عشق دلير کند. و همه ترسها ببرد.
هر اعتقاد که آن را گرم کرد، آن را نگه دار! و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش.
محمدی آن باشد که شکستهدل باشد. پيشينيان شکستهتن بودند.
کافران را دوست میدارم. از آن جهت که دعوی دوستی نمیکنند. میگويند: ما کافريم! دشمنيم!
حق به دست من است. با من نيست.
دل من خزينهی کسی نيست. خزينهی حق است.
صد هزار درم با من خرج کنی، چنان نباشد که حرمت سخن من، بداری.
میپنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟
حقا که حسرت او بيشتر باشد. زيرا که او به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد.
آزادی در بیآرزويی است.
عقل تا درگاه ره میبرد. اما اندرون خانه ره نمیبرد. آنجا عقل حجاب است. دل حجاب است. و سر حجاب!
گفتن، جان کندن است و شنيدن، جان پروردن!
مرد چون پير شود طرح کودکان گيرد.
www.mowlana.org
اعتقاد و عشق دلير کند. و همه ترسها ببرد.
هر اعتقاد که آن را گرم کرد، آن را نگه دار! و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش.
محمدی آن باشد که شکستهدل باشد. پيشينيان شکستهتن بودند.
کافران را دوست میدارم. از آن جهت که دعوی دوستی نمیکنند. میگويند: ما کافريم! دشمنيم!
حق به دست من است. با من نيست.
دل من خزينهی کسی نيست. خزينهی حق است.
صد هزار درم با من خرج کنی، چنان نباشد که حرمت سخن من، بداری.
میپنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟
حقا که حسرت او بيشتر باشد. زيرا که او به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد.
آزادی در بیآرزويی است.
عقل تا درگاه ره میبرد. اما اندرون خانه ره نمیبرد. آنجا عقل حجاب است. دل حجاب است. و سر حجاب!
گفتن، جان کندن است و شنيدن، جان پروردن!
مرد چون پير شود طرح کودکان گيرد.
www.mowlana.org
گزيده سخنان شمس > درباره ديگران
مردم سه دسته اند: اهل دنيا، اهل آخرت و اهل حق!
«شبلي» اهل آخرت است و مولانا جلال الدين اهل حق.
و آنچه مراست جز حضرت مولانا سه کس ديگر بس است:
شيخ صلاح الدين (زرکوب) ، شيخ حسام الدين(چلپی) و مولانا بهاءالدين (فرزند مولوي)
درباره شيخ محمد محی الدين عربی ....
در سخن شيخ محمد اين بسيار آمدی که:
فلان خطا کرد و فلان خطا کرد!
و آنگاه او را ديدمی که خود خطا کردی.
وقتها به او بنمودمی. سر فرو انداختی و گفتی:
«ای فرزند! تازيانه ميزنی؟»
نيکو همدرد بود! نيکو مونس بود!
شگرف مردی بود شيخ محمد. اما در متابعت نبود.
(پيروی از دستورات ظاهری دين مثل نماز را نميکرد)
مرا از او فايده بسيار بود اما نه چنانچه از شما (مولوی).
درباره منصور حلاج ....
اگر از حقيقت خبر داشتی، اناالحق نگفتی!
منصور را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود.
اگرنه اناالحق چگونه گويد؟
حق کجا و «انا» کجا؟ اين «انا» چيست؟ اين حرف چيست؟ .....
درباره بايزيد بسطامی ...
ابايزيد نفس خود را فربه ديده گفت:
- «از چه فريبی؟»
گفت: «از چيزی که نتوانی آن را دوا کردن!
و آن آنست که خلق آيند تو را سجود کنند و تو خود را مستحق آن سجود ميبينی!»
گفت: «تو غالب! عاقبت من نتوانم تو را مغلوب کنم.»
ابايزيد را اگر خبری بودی هرگز «انا» نگفتی.
«شهاب هريوه» در دمشق که گبر (منکر) خاندان پيامبر بود ميگفت که:
مرگ بر من. همچنين است که بر پشت شخص ضعيف بار گران نهاده باشند.
درباره شیخ اشراق، شهاب الدین سهروردی ....
ميآمدند به خدمت اين شهاب در دمشق، هزار معقول ميشنيدند. فايده ميگرفتند. سجود ميکردند. برون ميآمدند و ميگفتند:
- فلسفی است. الفيلسوف: دانا به همه چيز!
من آن را از کتاب محو کردم. گفتم:
- آن خداست که داناست به همه چيز! ... نبشتم: الفيلسوف: دانا به چيزهای بسيار!
قيامت را منکر بودی. گفت:
- الا (مگر) فلک از سير باز ايستد!
آن شهاب اگرچه کفر ميگفت، اما صافی و روحانی بود.
آن شهاب را آشکارا کافر ميگفتند آن سگان!
- شهاب کافر چون باشد؟
شهاب الدين را علمش بر عقلش غالب بود. عقل ميبايد که بر علم، غالب باشد. دماغ که محل عقل است ضعيف گشته بود....
اين شهاب الدين ميخواست که اين درم و دينار برگيرد که سبب فتنه هاست.....
و بريدن سرها و دستها ...
درباره فخرالدين محمد رازی:
فخر رازی از اهل فلسفه بوده است، يا از آن قبيل. خوارزمشاه را با او ملاقات افتاد. آغاز کرد که:
- چنين در رفتم در دقايق اصول و فروع، همه کتابهای اوليان و آخريان را بر هم زدم. از عهد افلاطون تا اکنون، هر تصنيف که معتبر بود، پيش من شبهت هر یکی معين شد و روشن است.
و دفترهای اوليان را همه بر هم زدم و حد هريکی بدانستم. و اهل روزگار خود را برهنه کردم و حاصل هريک را بديدم . فلان فن را، بجايی رسانيدم تا وهم گم شد.!
امير از جهت طعن ميگويدش:
- و از آن علمک ديگر (فرمانروايی) نيز که من ميدانم، تو کناری!
فخر رازی چه زهره داشت که گفت:
- محمد تازی چنين ميگويد و محمد رازی چنين ميگويد!
اين مرتد وقت نباشد؟
اين کافر مطلق نبود!؟
مگر توبه کند!
-سيف زندگانی؟!
او چه باشد که فخر رازی را بد گويد؟
او (فخر رازی) تيز دهد، همچو او، صد هست شوند و نيست شوند!
همشهری من؟
چه همشهری؟ خاک بر سرش!
درباره خیام .....
شيخ ابراهيم بر سخن خيام اشکال آورد که او سرگردان بود.
باری بر فلک تهمت مینهد، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق،
باری نفی میکند و انکار میکند، باری اثبات میکند.
باری اگر میگويد، سخنانی در مدح تاريکی میگويد.
www.mowlana.org
مردم سه دسته اند: اهل دنيا، اهل آخرت و اهل حق!
«شبلي» اهل آخرت است و مولانا جلال الدين اهل حق.
و آنچه مراست جز حضرت مولانا سه کس ديگر بس است:
شيخ صلاح الدين (زرکوب) ، شيخ حسام الدين(چلپی) و مولانا بهاءالدين (فرزند مولوي)
درباره شيخ محمد محی الدين عربی ....
در سخن شيخ محمد اين بسيار آمدی که:
فلان خطا کرد و فلان خطا کرد!
و آنگاه او را ديدمی که خود خطا کردی.
وقتها به او بنمودمی. سر فرو انداختی و گفتی:
«ای فرزند! تازيانه ميزنی؟»
نيکو همدرد بود! نيکو مونس بود!
شگرف مردی بود شيخ محمد. اما در متابعت نبود.
(پيروی از دستورات ظاهری دين مثل نماز را نميکرد)
مرا از او فايده بسيار بود اما نه چنانچه از شما (مولوی).
درباره منصور حلاج ....
اگر از حقيقت خبر داشتی، اناالحق نگفتی!
منصور را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود.
اگرنه اناالحق چگونه گويد؟
حق کجا و «انا» کجا؟ اين «انا» چيست؟ اين حرف چيست؟ .....
درباره بايزيد بسطامی ...
ابايزيد نفس خود را فربه ديده گفت:
- «از چه فريبی؟»
گفت: «از چيزی که نتوانی آن را دوا کردن!
و آن آنست که خلق آيند تو را سجود کنند و تو خود را مستحق آن سجود ميبينی!»
گفت: «تو غالب! عاقبت من نتوانم تو را مغلوب کنم.»
ابايزيد را اگر خبری بودی هرگز «انا» نگفتی.
«شهاب هريوه» در دمشق که گبر (منکر) خاندان پيامبر بود ميگفت که:
مرگ بر من. همچنين است که بر پشت شخص ضعيف بار گران نهاده باشند.
درباره شیخ اشراق، شهاب الدین سهروردی ....
ميآمدند به خدمت اين شهاب در دمشق، هزار معقول ميشنيدند. فايده ميگرفتند. سجود ميکردند. برون ميآمدند و ميگفتند:
- فلسفی است. الفيلسوف: دانا به همه چيز!
من آن را از کتاب محو کردم. گفتم:
- آن خداست که داناست به همه چيز! ... نبشتم: الفيلسوف: دانا به چيزهای بسيار!
قيامت را منکر بودی. گفت:
- الا (مگر) فلک از سير باز ايستد!
آن شهاب اگرچه کفر ميگفت، اما صافی و روحانی بود.
آن شهاب را آشکارا کافر ميگفتند آن سگان!
- شهاب کافر چون باشد؟
شهاب الدين را علمش بر عقلش غالب بود. عقل ميبايد که بر علم، غالب باشد. دماغ که محل عقل است ضعيف گشته بود....
اين شهاب الدين ميخواست که اين درم و دينار برگيرد که سبب فتنه هاست.....
و بريدن سرها و دستها ...
درباره فخرالدين محمد رازی:
فخر رازی از اهل فلسفه بوده است، يا از آن قبيل. خوارزمشاه را با او ملاقات افتاد. آغاز کرد که:
- چنين در رفتم در دقايق اصول و فروع، همه کتابهای اوليان و آخريان را بر هم زدم. از عهد افلاطون تا اکنون، هر تصنيف که معتبر بود، پيش من شبهت هر یکی معين شد و روشن است.
و دفترهای اوليان را همه بر هم زدم و حد هريکی بدانستم. و اهل روزگار خود را برهنه کردم و حاصل هريک را بديدم . فلان فن را، بجايی رسانيدم تا وهم گم شد.!
امير از جهت طعن ميگويدش:
- و از آن علمک ديگر (فرمانروايی) نيز که من ميدانم، تو کناری!
فخر رازی چه زهره داشت که گفت:
- محمد تازی چنين ميگويد و محمد رازی چنين ميگويد!
اين مرتد وقت نباشد؟
اين کافر مطلق نبود!؟
مگر توبه کند!
-سيف زندگانی؟!
او چه باشد که فخر رازی را بد گويد؟
او (فخر رازی) تيز دهد، همچو او، صد هست شوند و نيست شوند!
همشهری من؟
چه همشهری؟ خاک بر سرش!
درباره خیام .....
شيخ ابراهيم بر سخن خيام اشکال آورد که او سرگردان بود.
باری بر فلک تهمت مینهد، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق،
باری نفی میکند و انکار میکند، باری اثبات میکند.
باری اگر میگويد، سخنانی در مدح تاريکی میگويد.
www.mowlana.org
گزيده سخنان شمس > آرمانگرايي ها
درباره کسب علم و معرفت ....
هنوز ما را اهليت گفتن نيست. کاشکی اهليت شنيدن بودی.
تمام گفتن میبايد و تمام شنودن!
بر دلها مهر است. بر زبانها مهر است. و بر گوشها مهر است.
تو را مقام استماع است. تو سخن گويی؟ از مقصود دور میمانی و دورتر میرانی از خود مقصود را.
سخن پيش سخندان گفتن بیادبی است. مگر به طريق عرضه کردن.
آری. چون درويش سخن آغاز کرد، اعتراض نبايد کرد بر وی!
آری قاعده اين است که هر سخن که در مدرسه، تحصيل کرده باشند به بحث، فايدهی آن زيادت شود!
اما سخن شهودی آن درويش از اين فايده و بحث دور است.
تحصيل علم جهت لقمهی دنيوی چه میکنی؟ اين رسن از بهر آن است که از اين چاه برآيند.
نه بهر آنکه به چاههای ديگر فرو روند.
درباره دين و شريعت ....
بالای قرآن هيچ حرفی نيست. بالای کلام خدا هيچ نيست.
اما اين قرآن که عوام گفته است جهت راه نمودن و امر و نهی، ذوق دگر دارد و آنکه با خواص میگويد ذوق دگر!
گفتم علمای اسلام را با هم چگونه دويی و اختلاف باشد؟
آن دو ديدن و آن تعصب کار توست. ابوحنيفه اگر شافعی را ديدی، سرکش کنار گرفتی!
بندگان خدا با خدا چگونه خلاف کنند؟
چشم محمد روشن که تواش امتی!
امت باشی؟ حضرت حق فخر کند؟ دست تو بگيرد؟ به موسی و عيسی بنماياند؟
مباهات کند که چنين کس امت من است؟
میگويد ای خدا چنين کن و ای خدا چنین مکن!
چنان باشد که گويند: ای پادشاه! آن کوزه را برگير. اينجا بنه!
اين بکن! و آن مکن!
چون به سوی کعبه نماز میبايد کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از ميان حلقه بگيری، نه سجود هر يکی سوی همدگر باشد؟
دل خود را سجود کردهاند.
درباره لذت سماع و درک معنی .....
گفت: نماز کردند؟ گفت: آری.
گفت: آه!
گفت: نماز همه عمرم به تو دهم. آن آه را به من بده!
لحظهای برويم به خرابات بيچارگان را ببينيم!
آن عورتکان (روسپيان) را خدا آفريده است. اگر بدند يا نيکاند، در ايشان بنگريم.
در کليساها هم برويم و ايشان را نگريم!
سماعی است که فريضه (واجب) است و آن سماع اهل حال است و فرض عين است.
چنانکه پنج نماز و روزهی ماه رمضان و چنانکه آب خوردن و نان خوردن به وقت ضرورت.
فرض عين است اصحاب حال را! زيرا مدد حيات ايشان است.
اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است، صاحب سماع ديگر را به مغرب سماع باشد.
و ايشان را از حال همديگر خبر باشد.
خواص را سماع حلال است. زيرا دل سليم دارند.
از دل سليم اگر دشنام به کافر صد ساله رود، مومن شود. اگر به مومن رسد، ولی شود.
رقص مردان خدا، لطيف باشد و سبک! گويی برگ است که بر روی آب میرود.
اندرون چون کوه و برون چون کاه!
هفت آسمان و زمين و خلقان همه در رقص آيند آن ساعت که صادقی در رقص آيد!
اگر در مشرق موسی در رقص باشد و اگر محمد در مغرب باشد، هم در رقص بود و در شادی.
www.mowlana.org
درباره کسب علم و معرفت ....
هنوز ما را اهليت گفتن نيست. کاشکی اهليت شنيدن بودی.
تمام گفتن میبايد و تمام شنودن!
بر دلها مهر است. بر زبانها مهر است. و بر گوشها مهر است.
تو را مقام استماع است. تو سخن گويی؟ از مقصود دور میمانی و دورتر میرانی از خود مقصود را.
سخن پيش سخندان گفتن بیادبی است. مگر به طريق عرضه کردن.
آری. چون درويش سخن آغاز کرد، اعتراض نبايد کرد بر وی!
آری قاعده اين است که هر سخن که در مدرسه، تحصيل کرده باشند به بحث، فايدهی آن زيادت شود!
اما سخن شهودی آن درويش از اين فايده و بحث دور است.
تحصيل علم جهت لقمهی دنيوی چه میکنی؟ اين رسن از بهر آن است که از اين چاه برآيند.
نه بهر آنکه به چاههای ديگر فرو روند.
درباره دين و شريعت ....
بالای قرآن هيچ حرفی نيست. بالای کلام خدا هيچ نيست.
اما اين قرآن که عوام گفته است جهت راه نمودن و امر و نهی، ذوق دگر دارد و آنکه با خواص میگويد ذوق دگر!
گفتم علمای اسلام را با هم چگونه دويی و اختلاف باشد؟
آن دو ديدن و آن تعصب کار توست. ابوحنيفه اگر شافعی را ديدی، سرکش کنار گرفتی!
بندگان خدا با خدا چگونه خلاف کنند؟
چشم محمد روشن که تواش امتی!
امت باشی؟ حضرت حق فخر کند؟ دست تو بگيرد؟ به موسی و عيسی بنماياند؟
مباهات کند که چنين کس امت من است؟
میگويد ای خدا چنين کن و ای خدا چنین مکن!
چنان باشد که گويند: ای پادشاه! آن کوزه را برگير. اينجا بنه!
اين بکن! و آن مکن!
چون به سوی کعبه نماز میبايد کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از ميان حلقه بگيری، نه سجود هر يکی سوی همدگر باشد؟
دل خود را سجود کردهاند.
درباره لذت سماع و درک معنی .....
گفت: نماز کردند؟ گفت: آری.
گفت: آه!
گفت: نماز همه عمرم به تو دهم. آن آه را به من بده!
لحظهای برويم به خرابات بيچارگان را ببينيم!
آن عورتکان (روسپيان) را خدا آفريده است. اگر بدند يا نيکاند، در ايشان بنگريم.
در کليساها هم برويم و ايشان را نگريم!
سماعی است که فريضه (واجب) است و آن سماع اهل حال است و فرض عين است.
چنانکه پنج نماز و روزهی ماه رمضان و چنانکه آب خوردن و نان خوردن به وقت ضرورت.
فرض عين است اصحاب حال را! زيرا مدد حيات ايشان است.
اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است، صاحب سماع ديگر را به مغرب سماع باشد.
و ايشان را از حال همديگر خبر باشد.
خواص را سماع حلال است. زيرا دل سليم دارند.
از دل سليم اگر دشنام به کافر صد ساله رود، مومن شود. اگر به مومن رسد، ولی شود.
رقص مردان خدا، لطيف باشد و سبک! گويی برگ است که بر روی آب میرود.
اندرون چون کوه و برون چون کاه!
هفت آسمان و زمين و خلقان همه در رقص آيند آن ساعت که صادقی در رقص آيد!
اگر در مشرق موسی در رقص باشد و اگر محمد در مغرب باشد، هم در رقص بود و در شادی.
www.mowlana.org
دیدگاه مولوی نسبت به شمس
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت از دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت که از آتش تو جارویی بر آر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بیار
گفت بی چون باشد و بی خار خار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها می ور شد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی بکار
ای مزاجت سرد کوتاسه ی دلت
اندرین گرمابه تا کی این قرار
بر شو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن در بنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش های دلربا
تا ببینی رنگ های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن در نگر
که آن نگار از عکس روزن شد نگار
روز رفت و قصه ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می دارد خمار اندر خمار
مولوی
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت از دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت که از آتش تو جارویی بر آر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بیار
گفت بی چون باشد و بی خار خار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها می ور شد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی بکار
ای مزاجت سرد کوتاسه ی دلت
اندرین گرمابه تا کی این قرار
بر شو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن در بنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش های دلربا
تا ببینی رنگ های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن در نگر
که آن نگار از عکس روزن شد نگار
روز رفت و قصه ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می دارد خمار اندر خمار
مولوی
مولانا، با قوهء عقل و استدلال منطقي به كشف حقايق دست يافته بود اما شمس او را متوجه رياضت و صفاي باطن ميسازد تا آنچه را كه عاقلان شنيده اند، او ببيند و از شنيدن تا ديدن ، فرقي است بسا بزرگ. شمس را تاكيد برآن است كه مولانا در تصفيهء باطن جهد بخرچ داده گرد استدلال عقلي نگردد، مبناي كار خود را بر شهود و كشف استوار سازد و از خواندن كتابها و قيل و قال پرهيز كند.
در اين راه، کشته و تسلیم بايد بود و در عین حال سرشار از عشق و طرب. زیرکي و دانايي بدرد سالك نميخورد بلكه در اغلب موارد مانع پيشرفت او در معرفت گرديده چنان او را در خیالات خودش غرق ميسازد تا از راهي بسوي خودشناسي كه سلوك عرفان است، بيخبر ماند. این (چون و چرا) ها در حيطهء عقل و زيركي، باعث ايجاد شك و ترديد میشوند كه شايستهء سالك راه معرفت نيست. مولانا خود را مثال ميدهد تا همه آنانيكه به شيخي و تقواي دين فخر و مباهات ميورزند، بدانند كه، اگر عالم دین و راهنمای مردم استند، و جمیعت پشت سر شان اقتدا میکنند، اگر شیخ و راهبر مردم استند، با این همه فضیلت صاحب بال و پر نشده اند و هنوز در طلسم جسم و تعلقات جسماني و نفساني و در پوست گير مانده اند.
مولانا را ملاقات شمس دگرگون ساخته بود و با الاخره دريافت که با بال و پر علم و قيل و قال بجایی نمیرسد، در برابر تمام حرف ها و اعتراضات شمس سر تسلیم میگذارد و متابعت بدون قید و شرط را میپذیرد. جان را از تابش عشق پر فروغ ميسازد و سينه را كه برق معرفت به آن رسيده است، منور مي بيند. از شيخي و سري و آن عباء و قبا كه جهل سال بدان فخر ميورزيد، دست ميكشد و با آنها به دشمني مي پردازد. اطلس عشق تازه و نو را به تن ميكند و سرانجام از یک مفتی و زاهد كشور ، تبدیل به یک عاشق شوریده و شیدا میگردد و میگوید:
زاهد کشوری بودم صاحب منبری بودم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
source:
http://www.samerafi.persianblog.ir/13...
در اين راه، کشته و تسلیم بايد بود و در عین حال سرشار از عشق و طرب. زیرکي و دانايي بدرد سالك نميخورد بلكه در اغلب موارد مانع پيشرفت او در معرفت گرديده چنان او را در خیالات خودش غرق ميسازد تا از راهي بسوي خودشناسي كه سلوك عرفان است، بيخبر ماند. این (چون و چرا) ها در حيطهء عقل و زيركي، باعث ايجاد شك و ترديد میشوند كه شايستهء سالك راه معرفت نيست. مولانا خود را مثال ميدهد تا همه آنانيكه به شيخي و تقواي دين فخر و مباهات ميورزند، بدانند كه، اگر عالم دین و راهنمای مردم استند، و جمیعت پشت سر شان اقتدا میکنند، اگر شیخ و راهبر مردم استند، با این همه فضیلت صاحب بال و پر نشده اند و هنوز در طلسم جسم و تعلقات جسماني و نفساني و در پوست گير مانده اند.
مولانا را ملاقات شمس دگرگون ساخته بود و با الاخره دريافت که با بال و پر علم و قيل و قال بجایی نمیرسد، در برابر تمام حرف ها و اعتراضات شمس سر تسلیم میگذارد و متابعت بدون قید و شرط را میپذیرد. جان را از تابش عشق پر فروغ ميسازد و سينه را كه برق معرفت به آن رسيده است، منور مي بيند. از شيخي و سري و آن عباء و قبا كه جهل سال بدان فخر ميورزيد، دست ميكشد و با آنها به دشمني مي پردازد. اطلس عشق تازه و نو را به تن ميكند و سرانجام از یک مفتی و زاهد كشور ، تبدیل به یک عاشق شوریده و شیدا میگردد و میگوید:
زاهد کشوری بودم صاحب منبری بودم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
source:
http://www.samerafi.persianblog.ir/13...
تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
شمس تبریزی
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
شمس تبریزی
مرده یی را او زنده کرد گریه یی را شمس بدل به خنده کرد یک فانی را بدل به دولت پاینده کرد از این بهتر نمی توان سخن گفت از این بهتر نمیتوان از معلم و مرشد خود تقدیر کرد و از روش او تحلیلی بدست آورد
مولانا تقابل زیبایی را با قبل از ملاقتش با شمس و بعد از ملاقاتش با شمس بیان کرد قبل از او گریه بود
ماتم بود مرگ اندیش بود ملول بود دلتنگ از دنیا بود طالب رفتن بود کم حوصله بود حزین بود اما بعد از آمدن شمس همه اینها بدل به ضد آن شد حیات را عالم را با تمام بزرگی آنها به کام کشید آنهارا بلعید و حنوتش نمود همه چیز را زیر پا نهاد و از این طریق سوزی باقی نمانده بود که او را در کام بکشد چیزی نمانده بود که او را بفشرد او همه چیز را در مشت خود و در قبضه خود میفشرد لذا با چه خنده شده بود شکوف ها بود از عمق جان خود قهقهه میزد دیوان مولانا(دیوان شمس) شاد ترین دیوانی است که ما در زبان فارسی پیدا میکنیم کما اینکه حماسی ترین دیوانی است که ما در زبان فارسی میتوانیم پیدا کنیم آمیختگی عرفان عرفان و حماسه از غریب ترین آمیختگیهایی است که ما در دیوان شمس پیدا میکنیم مولانا جلوتر میرود و بیان میکند که به دلیل عاشقی چشم او سیر است گرسنه نیست هیچ چیزی را نمیخواهد و بزرگترین لقمه ها را در جهان سیر ترین خوراک ها را خوده است و طالب و مایل به هیچ چیز دیگری نیست عشق معشوق چنان او را پر کرده که جای خالی در وجود او نمانده است: دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا پس از آنست که گفتگوهای مولانا با شمس تبریز آغاز میشود شمس الدین در یک کلام از مولانا میخواهد که هر چه از جنس تعلقات دارد فرو ریزد شمس به خوبی میدانست مولانا یک معلم است یک مفتی است یک مدرس است یک خطیب است یک واعظ است یک شخصیت محترم و محبوب نزد شاگردان و دوستان است عالم است به علم خود به معلو مات خود تعلق دارد علاقه دارد و درست بر روی همینها انگشت نهاد اگر بخواهیم به زبان قرآنی سخن بگوییم شمس الدین از این آیه مبارکه پیروی کرد که "رنل تنالل بر وحتی تنفقو ا مما تحبون " به نیکی و کمال نمیرسید مگر از آنچه دوست دارید دست بکشید و بگذرید و شمس الدین مولانا را به چنین گذشتی به چنین فداکاری دعوت کرد و البته مولانا آماده بود همه چیز را با او صریحا و بی پرده در میان گذاشت گفت دیوانه نیستی سرمست نیستی گشته نیستی در طرب آغشته نیستی زیرککی مست خیالی و شکی یعنی به معلومات خودت مغروری با آنها بازی میکنی در آنها گرفتاری شمع شدی قبله این جمع شدی محبوبیت داری شهرت داری احترام داری احتشام داری شیخی و سری پیشرو وراهبری با بال و پری تو گمان میکنی همه چیز را داری محتاج نیستی مستمند نیستی اینها را میگفت و مولانا را ذوب میکرد و مولانا در برابر او به فروتنی پاسخ میداد که هر چه میخواهی میکنم هر چه میکنی فرو میریزم و از آنها در میگذرم گفتم که جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم پس از اینکه همه این مجاهدت ها را مولانا کرد و پس از اینکه از پس همه این امتحانات پیروز مندانه بر آمد آنگاه بود که او خود او فهمید و بیان کرد که تابش جان یافت دلم و اشد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم این موضوع نشان میدهد که این موجود تازه تولد یافته است که دیوان شمس را بوجود آورد کسی که وابسته به هیچ تعلقی نیست و بی هیچ شبه ای شنوده و مخاطب را به این باور میرساند که فرد آزاده ای صاحب این دیوان است همه سخنش از فزایی به گوش میرسد که در این فضا کمترین تاریکی وجد دارد همه قهقهه مستانست همه رهایی است همه پرواز است همه معراج است همه نور و روشنایی است گامهای بلند بر داشتن است ریشخند تمسخر به مرگ زدن است همه رو به حیات آینده وسعت داشتن است یک عشق یک پارچه و زلال است که در اوکمترین نشانی از ملال و فراق دیده نمیشود.
نقل از سایت اینترنت
www.mowlana.org