Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
LOVE Lecture درس عشق
date
newest »

در باديه عشق تو كردم سفري
تا بو كه بيابم ز وصالت خبري
..........................
در هر منزل كه مي نهادم قدمي
افكنده تني ديدم و افتاده سري
..........................
مولوی
تا بو كه بيابم ز وصالت خبري
..........................
در هر منزل كه مي نهادم قدمي
افكنده تني ديدم و افتاده سري
..........................
مولوی
تا نشوي خاك درش در نگشايد به رضا
تا نكشي خار غمش گل ز گلستان نبري
..........................
تا نكني كوه بسي دست به لعلي نرسد
تا سوي دريا نروي گوهر و مرجان نبري
مولوی
تا نكشي خار غمش گل ز گلستان نبري
..........................
تا نكني كوه بسي دست به لعلي نرسد
تا سوي دريا نروي گوهر و مرجان نبري
مولوی
عشق چو رهنمون كند روح درو سكون كند
سر ز فلك برون كند گويد خوش ولايتي
..........................
ايزد گفت عشق را گر نبدي جمال تو
آينه وجود را كي كنمي رعايتي
..........................
گرچه كه ميوه آخرست ور چه درخت اولست
ميوه ز روي مرتبت داشت برو بدايتي
..........................
چند بود بيان تو بيش مگو بجان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نكايتي
..........................
مولوی
سر ز فلك برون كند گويد خوش ولايتي
..........................
ايزد گفت عشق را گر نبدي جمال تو
آينه وجود را كي كنمي رعايتي
..........................
گرچه كه ميوه آخرست ور چه درخت اولست
ميوه ز روي مرتبت داشت برو بدايتي
..........................
چند بود بيان تو بيش مگو بجان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نكايتي
..........................
مولوی
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتي
آتش عشق در زده تا نبود عمارتي
زانك عمارت ار بود سايه كند وجود را
سايه ز آفتاب او كي نگرد شرارتي
روح كه سايگي بود سرد و ملول و بي طرب
منتظرك نشسته او تا كه رسد بشارتي
مولوی
آتش عشق در زده تا نبود عمارتي
زانك عمارت ار بود سايه كند وجود را
سايه ز آفتاب او كي نگرد شرارتي
روح كه سايگي بود سرد و ملول و بي طرب
منتظرك نشسته او تا كه رسد بشارتي
مولوی
ما عقل نداريم يكي ذره وگر ني
كي آهوي عاقل طلبد شير نري را
..........................
بي عقل چو سايه پيت اي دوست دوانيم
كان روي چو خورشيد تو نبود دگري را
مولوی
كي آهوي عاقل طلبد شير نري را
..........................
بي عقل چو سايه پيت اي دوست دوانيم
كان روي چو خورشيد تو نبود دگري را
مولوی
شومست بر آستانه مشين خانه در آ زود
تاريك كند آنك ورا جاش ستانه ست
..........................
مستان خدا گرچه هزارند يكي اند
مستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانه ست
مولوی
تاريك كند آنك ورا جاش ستانه ست
..........................
مستان خدا گرچه هزارند يكي اند
مستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانه ست
مولوی
گفت به من شمع شدي قبله اين جمع شدي
شمع نيم جمع نيم دود پراكنده شدم
گفت كه شيخي و سري پيشرو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدم
مولوي
شمع نيم جمع نيم دود پراكنده شدم
گفت كه شيخي و سري پيشرو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدم
مولوي
ساقيا بيگه رسيدي مي بده مردانه باش
ساقي ديوانگاني همچو مي ديوانه باش
..........................
سر بسر پر كن قدح را موي را گنجا مده
وان كزين ميدان بترسد گو برو در خانه باش
..........................
چون ز خود بيگانه گشتي رو يگانه مطلقي
بعد از آن خواهي وفا كن خواه رو بيگانه باش
..........................
درهاي با صدف را سوي دريا راه نيست
گر چنان دريات بايد بي صدف دردانه باش
..........................
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خيره كش
شمع را تهديد كن كاي شمع چون پروانه باش
..........................
كاسه سر را تهي كن وانگهي با سر بگو
كاي مبارك كاسه سر عشق را پيمانه باش
..........................
لانه تو عشق بودست اي هماي لايزال
عشق را محكم بگير و ساكن اين لانه باش
..........................
مولوي
ساقي ديوانگاني همچو مي ديوانه باش
..........................
سر بسر پر كن قدح را موي را گنجا مده
وان كزين ميدان بترسد گو برو در خانه باش
..........................
چون ز خود بيگانه گشتي رو يگانه مطلقي
بعد از آن خواهي وفا كن خواه رو بيگانه باش
..........................
درهاي با صدف را سوي دريا راه نيست
گر چنان دريات بايد بي صدف دردانه باش
..........................
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خيره كش
شمع را تهديد كن كاي شمع چون پروانه باش
..........................
كاسه سر را تهي كن وانگهي با سر بگو
كاي مبارك كاسه سر عشق را پيمانه باش
..........................
لانه تو عشق بودست اي هماي لايزال
عشق را محكم بگير و ساكن اين لانه باش
..........................
مولوي
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
..........................
ديده سيرست مرا جان دليرست مرا
زهره شيرست مرا زهره تابنده شدم
..........................
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
..........................
گفت كه سرمست نه اي رو كه ازين دست نه اي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
..........................
گفت كه تو كشته نه اي در طرب آغشته نه اي
پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
..........................
گفت كه تو زيرككي مست خيالي و شكي
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
..........................
گفت كه تو شمع شدي قبله اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم
..........................
صورت جان وقت سحر لاف همي زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
..........................
شكر كند كاغذ تو از شكر بي حد تو * كامد او در بر من با وي ماننده شدم
..........................
شكر كند خاك دژم از فلك و چرخ بخم
كز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
..........................
شكر كند چرخ فلك از ملك و ملك و ملك
كز كرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
..........................
شكر كند عارف حق كز همه برديم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
..........................
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز كنون يوسف زاينده شدم
..........................
از توام اي شهره قمر در من و در خود بنگر
كز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
..........................
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
كز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
..........................
گفت كه شيخي و سري پيش رو و راه بري
شيخ نيم پيش نيم امر ترا بنده شدم
..........................
گفت كه با بال و پري من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پركنده شدم
..........................
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
ز آنك من از لطف و كرم سوي تو آينده شدم
..........................
گفت مرا عشق كهن از بر ما نقل مكن
گفتم آري نكنم ساكن و باشنده شدم
..........................
چشمه خورشيد تويي سايه گه بيد منم
چونك زدي بر سر من پست و گدازنده شدم
..........................
تابش جان يافت دلم واشد و بشكافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدم
..........................
مولوي
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
..........................
ديده سيرست مرا جان دليرست مرا
زهره شيرست مرا زهره تابنده شدم
..........................
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
..........................
گفت كه سرمست نه اي رو كه ازين دست نه اي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
..........................
گفت كه تو كشته نه اي در طرب آغشته نه اي
پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
..........................
گفت كه تو زيرككي مست خيالي و شكي
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
..........................
گفت كه تو شمع شدي قبله اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم
..........................
صورت جان وقت سحر لاف همي زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
..........................
شكر كند كاغذ تو از شكر بي حد تو * كامد او در بر من با وي ماننده شدم
..........................
شكر كند خاك دژم از فلك و چرخ بخم
كز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
..........................
شكر كند چرخ فلك از ملك و ملك و ملك
كز كرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
..........................
شكر كند عارف حق كز همه برديم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
..........................
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز كنون يوسف زاينده شدم
..........................
از توام اي شهره قمر در من و در خود بنگر
كز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
..........................
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
كز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
..........................
گفت كه شيخي و سري پيش رو و راه بري
شيخ نيم پيش نيم امر ترا بنده شدم
..........................
گفت كه با بال و پري من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پركنده شدم
..........................
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
ز آنك من از لطف و كرم سوي تو آينده شدم
..........................
گفت مرا عشق كهن از بر ما نقل مكن
گفتم آري نكنم ساكن و باشنده شدم
..........................
چشمه خورشيد تويي سايه گه بيد منم
چونك زدي بر سر من پست و گدازنده شدم
..........................
تابش جان يافت دلم واشد و بشكافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدم
..........................
مولوي
آب حيات عشق را در رگ ما روانه كن
آينه صبوح را ترجمه شبانه كن
..........................
اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلك نماي شو وز دو جهان كرانه كن
..........................
اي خردم شكار تو تير زدن شعار تو
شست دلم به دست كن جان مرا نشانه كن
..........................
گر عسس خرد ترا منع كند ازين روش
حيله كن و ازو بجه دفع دهش بهانه كن
..........................
در مثلست كاشقران دور بوند از كرم
زاشقر مي كرم نگر با همگان فسانه كن
..........................
اي كه ز لعب اختران مات و پياده گشته اي
اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه كن
..........................
خيز كلاه كژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه كن
..........................
خيز بر آسمان بر آ با ملكان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه كن
..........................
چونك خيال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه كن
..........................
هست دو طشت در يكي آتش و آن دگر ز زر
آتش اختيار كن دست در آن ميانه كن
..........................
شو چو كليم هين نظر تا نكني به طشت زر
آتش گير در دهان لب وطن زبانه كن
..........................
حمله شير ياسه كن كله خصم خاصه كن
جرعه خون خصم را نام مي مغانه كن
..........................
كار توست ساقيا دفع دوي بيا بيا
ده بكفم يگانه اي تفرقه را يگانه كن
..........................
مولوي
آينه صبوح را ترجمه شبانه كن
..........................
اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلك نماي شو وز دو جهان كرانه كن
..........................
اي خردم شكار تو تير زدن شعار تو
شست دلم به دست كن جان مرا نشانه كن
..........................
گر عسس خرد ترا منع كند ازين روش
حيله كن و ازو بجه دفع دهش بهانه كن
..........................
در مثلست كاشقران دور بوند از كرم
زاشقر مي كرم نگر با همگان فسانه كن
..........................
اي كه ز لعب اختران مات و پياده گشته اي
اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه كن
..........................
خيز كلاه كژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه كن
..........................
خيز بر آسمان بر آ با ملكان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه كن
..........................
چونك خيال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه كن
..........................
هست دو طشت در يكي آتش و آن دگر ز زر
آتش اختيار كن دست در آن ميانه كن
..........................
شو چو كليم هين نظر تا نكني به طشت زر
آتش گير در دهان لب وطن زبانه كن
..........................
حمله شير ياسه كن كله خصم خاصه كن
جرعه خون خصم را نام مي مغانه كن
..........................
كار توست ساقيا دفع دوي بيا بيا
ده بكفم يگانه اي تفرقه را يگانه كن
..........................
مولوي
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
عراقي
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
عراقي
دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
عطار
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
عطار
ره عشاق راهی بیکنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
عطار
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
عطار
کیست که از عشق تو بردهی او پاره نیست
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست
عطار
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست
عطار
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل
وین منکران ره را گفت و شنید آمد
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق
زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
عطار
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل
وین منکران ره را گفت و شنید آمد
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق
زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
عطار
عشق را پیر و جوان یکسان بود
نزد او سود و زیان یکسان بود
هم ز یکرنگی جهان عشق را
نو بهار و مهرگان یکسان بود
زیر او بالا و بالا هست زیر
کش زمین و آسمان یکسان بود
بارگاه عشق همچون دایره است
صد او با آستان یکسان بود
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود
عطار
نزد او سود و زیان یکسان بود
هم ز یکرنگی جهان عشق را
نو بهار و مهرگان یکسان بود
زیر او بالا و بالا هست زیر
کش زمین و آسمان یکسان بود
بارگاه عشق همچون دایره است
صد او با آستان یکسان بود
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود
عطار
خال = نقطه وحدت
شراب = منظور عشق و مستى است.
شمع = پرتو انوار الهى كه در دل سالك پيدا مى شود.
شاهد = تجلى جمال خدوندى را گويند.
عرفا به دليل اينكه نمى توانستند معانى عرفانى را آشكارا براى مردم روزگار خود بيان كنند، لذا مطالب بالا را در قالب الفاظ زلف و خال و خط و شراب و شمع و شاهد بيان مى كردند.
30) يكى از هستى خود گفت و پندار ----- يكى مستغرق بت گشت و زُنّار
بزرگترين حجاب و مانعى كه موجب مى شود سالك از حق دور افتد قائل شدن وجود و هستى براى خود است. بنابرين بر كاملان و مرشدان واجب است كه طالبان و مريدان را از بيان موانع آگاه سازند. حافظ در اين باره گفته است:
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
بت = در اين بيت اشاره به توحيد و يگانگى دارد.
زُنّار = كمربند ترسايان
گروهى ديگر نيز محو وجود پروردگار گشته و كمر خدمت به ميان بسته اند و پيوسته به منظور رسيدن به حق و دست يافتن به كمالات و مقامات معنوى در مسير توحيد گام برداشته و دست از طاعت و عبادت برنداشته اند.
سخن ها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلايق مشكل افتاد
قديم = در اصطلاح فلسفى يعنى خداوند كه مسبوق به زمان نمى باشد.
محدث = منظور موجودات عالم است، آنچه حادث است و در زمانى معين به وجود آمده باشد.
جماعتى ديگر از عارفان و سالكان راه حق از جزء و كل و گروهى ديگر از قديم و محدث سخن به ميان آوردند.
29) يكى از زلف و خال و خط بيان كرد ----- شراب و شمع و شاهد را عيان كرد
زلف و خط = در اصطلاح عرفا منظور كثرت است.
شراب = منظور عشق و مستى است.
شمع = پرتو انوار الهى كه در دل سالك پيدا مى شود.
شاهد = تجلى جمال خدوندى را گويند.
عرفا به دليل اينكه نمى توانستند معانى عرفانى را آشكارا براى مردم روزگار خود بيان كنند، لذا مطالب بالا را در قالب الفاظ زلف و خال و خط و شراب و شمع و شاهد بيان مى كردند.
30) يكى از هستى خود گفت و پندار ----- يكى مستغرق بت گشت و زُنّار
بزرگترين حجاب و مانعى كه موجب مى شود سالك از حق دور افتد قائل شدن وجود و هستى براى خود است. بنابرين بر كاملان و مرشدان واجب است كه طالبان و مريدان را از بيان موانع آگاه سازند. حافظ در اين باره گفته است:
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
بت = در اين بيت اشاره به توحيد و يگانگى دارد.
زُنّار = كمربند ترسايان
گروهى ديگر نيز محو وجود پروردگار گشته و كمر خدمت به ميان بسته اند و پيوسته به منظور رسيدن به حق و دست يافتن به كمالات و مقامات معنوى در مسير توحيد گام برداشته و دست از طاعت و عبادت برنداشته اند.
سخن ها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلايق مشكل افتاد
قديم = در اصطلاح فلسفى يعنى خداوند كه مسبوق به زمان نمى باشد.
محدث = منظور موجودات عالم است، آنچه حادث است و در زمانى معين به وجود آمده باشد.
جماعتى ديگر از عارفان و سالكان راه حق از جزء و كل و گروهى ديگر از قديم و محدث سخن به ميان آوردند.
29) يكى از زلف و خال و خط بيان كرد ----- شراب و شمع و شاهد را عيان كرد
زلف و خط = در اصطلاح عرفا منظور كثرت است.
عرفان چيست؟
عرفان در لغت به معنى شناخت و آگاهى و در اصطلاح «نام يكى از علوم الهى است كه موضوع آن شناخت حق و اسماءِ و صفات اوست.»(1)
با اين تعريف موضوع و محور اصلى عرفان، انسان و خودسازى و خويشتن شناسى اوست زيرا تا انسان خود را نشناسد، به هدف نهايى كه شناخت حقّ است هرگز نخواهد رسيد و به همين منظور علما و عرفا بر اساس «من عرف نفسه فقد عرف ربه»(2) خويشتن شناسى را مقدمه خداشناسى دانسته و بر رابطه دوگانه بين «انسان» و «خدا» تأكيد ورزيده اند.
همچنين عرفان عامل درون سازى و پاك سازى باطن انسان است و بالاخره «هدف اساسى عرفان، نوسازى انسان و معيار بخشى به وى، در تنظيم رابطه هاى خود با خويشتن و با ديگران است»(3)
بنابراين با يك تعبير ساده مى توان عرفان را عامل مهم مبارزه با نفس و خواهش هاى نفسانى فرد دانست و با خويشتن دارى و زهد آن را معنا داد.
در همين راستا است كه عارف مى كوشد تا با آگاهى و از راه دل و تصفيه درون يعنى با دو بال علم و عرفان عَلَم خلافت الهى را به دست گرفته و سعادت ابدى را نصيب خود گرداند و از درياى بى كران هستى «هم به قدر تشنگى» جرعه اى را به كام خود دركشد. همان طور كه محى الدين ابن عربى بنيانگذار عرفان علمى و عارف بزرگ
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
عرفان در لغت به معنى شناخت و آگاهى و در اصطلاح «نام يكى از علوم الهى است كه موضوع آن شناخت حق و اسماءِ و صفات اوست.»(1)
با اين تعريف موضوع و محور اصلى عرفان، انسان و خودسازى و خويشتن شناسى اوست زيرا تا انسان خود را نشناسد، به هدف نهايى كه شناخت حقّ است هرگز نخواهد رسيد و به همين منظور علما و عرفا بر اساس «من عرف نفسه فقد عرف ربه»(2) خويشتن شناسى را مقدمه خداشناسى دانسته و بر رابطه دوگانه بين «انسان» و «خدا» تأكيد ورزيده اند.
همچنين عرفان عامل درون سازى و پاك سازى باطن انسان است و بالاخره «هدف اساسى عرفان، نوسازى انسان و معيار بخشى به وى، در تنظيم رابطه هاى خود با خويشتن و با ديگران است»(3)
بنابراين با يك تعبير ساده مى توان عرفان را عامل مهم مبارزه با نفس و خواهش هاى نفسانى فرد دانست و با خويشتن دارى و زهد آن را معنا داد.
در همين راستا است كه عارف مى كوشد تا با آگاهى و از راه دل و تصفيه درون يعنى با دو بال علم و عرفان عَلَم خلافت الهى را به دست گرفته و سعادت ابدى را نصيب خود گرداند و از درياى بى كران هستى «هم به قدر تشنگى» جرعه اى را به كام خود دركشد. همان طور كه محى الدين ابن عربى بنيانگذار عرفان علمى و عارف بزرگ
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
منازل و مقامات عرفان
سالك و عارف براى رسيدن به مقام وحدت كه مقصد نهايى اوست منازلى را بايد طى طريق نمايد تا به وصال دوست نايل گردد.
«ابونصر سرّاج»(2) در كتاب «اللمّع»(3)، از اين مقامات نام مى برد: توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توكل، رضا.
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى در منظومه منطق الطير معتقد است كه سالك بايد از هفت وادى: طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فقر و فنا بگذرد تا به مقام كشف و شهود دست يافته و به ديدار حق توفيق يابد.
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
سالك و عارف براى رسيدن به مقام وحدت كه مقصد نهايى اوست منازلى را بايد طى طريق نمايد تا به وصال دوست نايل گردد.
«ابونصر سرّاج»(2) در كتاب «اللمّع»(3)، از اين مقامات نام مى برد: توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توكل، رضا.
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى در منظومه منطق الطير معتقد است كه سالك بايد از هفت وادى: طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فقر و فنا بگذرد تا به مقام كشف و شهود دست يافته و به ديدار حق توفيق يابد.
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
شيخ محمود شبسترى با ژرف انديشى و ظرافت تمام، مجموعه افكار خود را در منظومه «گلشن راز» به طرزى استادانه در پاسخ هجده سؤال عارف انديشمند «امير حسينى هروى»(2) سروده است كه بعد از شرح و تفصيل آنها با احتساب ابيات آغازين و پايانى به 1004 بيت مى رسد كه همه در قالب مثنوى و در «بحر هزج مسدّس»(3) و درباره عرفان علمى و حكمت عملى مى باشد كه براى اطلاع بيشتر خوانندگان، هجده سؤال مطرح شده از سوى امير حسينى هروى در زير آورده مى شود و آنها عبارتند از
سؤال اوّل: تفكّر چيست؟
سؤال دوم: كدام فكر شرط راه سالك است؟
سؤال سوم و چهارم: «من» كيست و «سفر كردن در خود» چيست؟
سؤال پنجم و ششم: «مسافر و راهرو» و «مرد تمام» كيست؟
سؤال هفتم و هشتم: آگاهى بر «سرّ وحدت» و «موضوع مورد نظر عارف» چيست؟
سؤال نهم: درباره «معروف و عارف و معرفت»
سؤال دهم: معنى «اناالحق» چيست؟
سؤال يازدهم: درباره «واصل» و «سير و سلوك» سالك
سؤال دوازدهم: درباره «وصال ممكن و واجب» و «حديث قرب و بعد و بيش و كم»
سؤال سيزدهم: درباره «بحرى كه نطق و بيان ساحل آن است.»
سؤال چهاردهم: در شناخت «جزوى كه از كلّ خود افزون تر است» و «چگونگى طريقه جستن آن جزو؟»
سؤال پانزدهم: «قديم» و «محدث» چگونه از هم جدا شده اند؟
سؤال شانزدهم: مقصود مرد معنى- عارف - از چشم و لب و رخ و زلف و خط و خال» چيست؟
سؤال هفدهم: حقيقت «شراب و شمع و شاهد و خراباتى» چيست؟
سؤال هجدهم: معنى «بت و زنّار و ترسايى» چيست؟
سؤال اوّل: تفكّر چيست؟
سؤال دوم: كدام فكر شرط راه سالك است؟
سؤال سوم و چهارم: «من» كيست و «سفر كردن در خود» چيست؟
سؤال پنجم و ششم: «مسافر و راهرو» و «مرد تمام» كيست؟
سؤال هفتم و هشتم: آگاهى بر «سرّ وحدت» و «موضوع مورد نظر عارف» چيست؟
سؤال نهم: درباره «معروف و عارف و معرفت»
سؤال دهم: معنى «اناالحق» چيست؟
سؤال يازدهم: درباره «واصل» و «سير و سلوك» سالك
سؤال دوازدهم: درباره «وصال ممكن و واجب» و «حديث قرب و بعد و بيش و كم»
سؤال سيزدهم: درباره «بحرى كه نطق و بيان ساحل آن است.»
سؤال چهاردهم: در شناخت «جزوى كه از كلّ خود افزون تر است» و «چگونگى طريقه جستن آن جزو؟»
سؤال پانزدهم: «قديم» و «محدث» چگونه از هم جدا شده اند؟
سؤال شانزدهم: مقصود مرد معنى- عارف - از چشم و لب و رخ و زلف و خط و خال» چيست؟
سؤال هفدهم: حقيقت «شراب و شمع و شاهد و خراباتى» چيست؟
سؤال هجدهم: معنى «بت و زنّار و ترسايى» چيست؟
در معنى تفكر
نخست از فكر خويشم در تحيّر
چه چيز است آنكه گويندش تفكّر
فكر = سير از ظاهر به باطن و سير از عالم ماده به عالم معنى است. ب1
شيخ معتقد است كه تفكر و شناخت آن مبدأ و پايه شناخت خداوند است به همين لحاظ اولين مشكل و سؤال تفكّر است كه ناظم از انديشه خود در حيرت است و نمى تواند آنرا درك كند چيزى كه در اصطلاح عرفا آنرا تفكّر مى نامند.
معرفت اصل شناسايى بود
چشم دل را نور بينايى بود
در طريق معرفت نايى درست
تا تو خود را بازنشناسى درست
مرا گفتى بگو چبْوَد تفكر
كزين معنى بماندم در تحيّر
از من سؤال كرده اى كه تفكر چيست كه من از معنى تفكر متحير گشته ام. تكرار سؤال بدان سبب است كه سؤال كننده را بيشتر متوجه پاسخ نمايد.
72) تفكر رفتن از باطل سوى حق ----- به جزو اندر بديدن كل مطلق
حق = حقيقت، ذات الهى
باطل = ضد حقيقت و نقطه مقابل حق است.
جزو = مقصود تعيّنات مادى است.
كل مطلق = خداوند، حقّ
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
نخست از فكر خويشم در تحيّر
چه چيز است آنكه گويندش تفكّر
فكر = سير از ظاهر به باطن و سير از عالم ماده به عالم معنى است. ب1
شيخ معتقد است كه تفكر و شناخت آن مبدأ و پايه شناخت خداوند است به همين لحاظ اولين مشكل و سؤال تفكّر است كه ناظم از انديشه خود در حيرت است و نمى تواند آنرا درك كند چيزى كه در اصطلاح عرفا آنرا تفكّر مى نامند.
معرفت اصل شناسايى بود
چشم دل را نور بينايى بود
در طريق معرفت نايى درست
تا تو خود را بازنشناسى درست
مرا گفتى بگو چبْوَد تفكر
كزين معنى بماندم در تحيّر
از من سؤال كرده اى كه تفكر چيست كه من از معنى تفكر متحير گشته ام. تكرار سؤال بدان سبب است كه سؤال كننده را بيشتر متوجه پاسخ نمايد.
72) تفكر رفتن از باطل سوى حق ----- به جزو اندر بديدن كل مطلق
حق = حقيقت، ذات الهى
باطل = ضد حقيقت و نقطه مقابل حق است.
جزو = مقصود تعيّنات مادى است.
كل مطلق = خداوند، حقّ
source:
http://www.al-shia.com/html/far/books...
خواب از پي آن آيد تا عقل تو بستاند
ديوانه كجا خسبد ديوانه چه شب داند
..........................
ني روز بود ني شب در مذهب ديوانه
آن چيز كه او دارد او داند او داند
..........................
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه آنجا را گردون بنگر داند
..........................
گر چشم سرش خسپد بي سر همه چشمست او
كز ديده جان خود لوح ازلي خواند
..........................
ديوانگي ار خواهي چون مرغ شو و ماهي
بأخواب چو همراهي آن با تو كجا ماند
..........................
شب رو شو و عياري در عشق چنان ياري
تا باز شود كاري زان طره كه بفشاند
..........................
ديوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
..........................
زين شرح اگر خواهي از شمس حق و شاهي
تبريز همه عالم زو نور نو افشاند
مولوي
ديوانه كجا خسبد ديوانه چه شب داند
..........................
ني روز بود ني شب در مذهب ديوانه
آن چيز كه او دارد او داند او داند
..........................
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه آنجا را گردون بنگر داند
..........................
گر چشم سرش خسپد بي سر همه چشمست او
كز ديده جان خود لوح ازلي خواند
..........................
ديوانگي ار خواهي چون مرغ شو و ماهي
بأخواب چو همراهي آن با تو كجا ماند
..........................
شب رو شو و عياري در عشق چنان ياري
تا باز شود كاري زان طره كه بفشاند
..........................
ديوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
..........................
زين شرح اگر خواهي از شمس حق و شاهي
تبريز همه عالم زو نور نو افشاند
مولوي
عاشق شده اي اي دل سودات مبارك باد
از جا و مكان رستي آنجات مبارك باد
..........................
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملك ملك گويند تنهات مبارك باد
..........................
اي پيش رو مردي امروز تو برخوردي
اي زاهد فردايي فردات مبارك باد
..........................
كفرت همگي دين شد تلخت همه شيرين شد
حلوا شده اي كلي حلوات مبارك باد
..........................
در خانقه سينه غوغاست فقيران را
اي سينه بي كينه غوغات مبارك باد
..........................
اين ديده دل ديده اشكي بد و دريا شد
درياش همي گويد دريات مبارك باد
..........................
اي عاشق پنهاني آن يار قرينت باد
اي طالب بالايي بالات مبارك باد
..........................
اي جان پسنديده جوييده و كوشيده
پرهات بروييده پرهات مبارك باد
..........................
خامش كن و پنهان كن بازار نكو كردي
كالاي عجب بردي كالات مبارك باد
..........................
مولوي
از جا و مكان رستي آنجات مبارك باد
..........................
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملك ملك گويند تنهات مبارك باد
..........................
اي پيش رو مردي امروز تو برخوردي
اي زاهد فردايي فردات مبارك باد
..........................
كفرت همگي دين شد تلخت همه شيرين شد
حلوا شده اي كلي حلوات مبارك باد
..........................
در خانقه سينه غوغاست فقيران را
اي سينه بي كينه غوغات مبارك باد
..........................
اين ديده دل ديده اشكي بد و دريا شد
درياش همي گويد دريات مبارك باد
..........................
اي عاشق پنهاني آن يار قرينت باد
اي طالب بالايي بالات مبارك باد
..........................
اي جان پسنديده جوييده و كوشيده
پرهات بروييده پرهات مبارك باد
..........................
خامش كن و پنهان كن بازار نكو كردي
كالاي عجب بردي كالات مبارك باد
..........................
مولوي
سفر كردم به هر شهري دويدم
چو شهر عشق من شهري نديدم
..........................
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز ناداني بسي غربت كشيدم
مولوی
چو شهر عشق من شهري نديدم
..........................
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز ناداني بسي غربت كشيدم
مولوی
به غير عشق آواز دهل بود
هر آوازي كه در عالم شنيدم
..........................
از آن بانگ دهل از عالم كل
بدين دنياي فاني اوفتيدم
مولوی
هر آوازي كه در عالم شنيدم
..........................
از آن بانگ دهل از عالم كل
بدين دنياي فاني اوفتيدم
مولوی
مستي سلامت مي كند پنهان پيامت مي كند
آنكو دلش را برده اي جان هم غلامت مي كند
..........................
اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستي كه هر دو دست را پابند دامت مي كند
..........................
اي آسمان عاشقان اي جان جان عاشقان
حسنت ميان عاشقان نك دوستكامت مي كند
..........................
اي چاشني هر لبي اي قبله هر مذهبي
مه پاسباني هر شبي بر گرد بامت مي كند
..........................
آنكو ز خاك ابدان كند مردود را كيوان كند
اي خاك تن وي دود دل بنگر كدامت مي كند
..........................
يك لحظه ات پر مي دهد يك لحظه لنگر مي دهد
يك لحظه صبحت مي كند يك لحظه شامت مي كند
..........................
يك لحظه مي لرزاندت يك لحظه مي خنداندت
يك لحظه مستت مي كند يك لحظه جامت مي كند
..........................
چون مهره اي در دست او گه باده و گه مست او
اين مهره ات را بشكند والله تمامت مي كند
..........................
گه آن بود گه اين بود پايان تو تمكين بود
ليكن بدين تلوينها مقبول و رامت مي كند
..........................
تو نوح بودي مدتي بودت قدم در شدتي
ماننده كشتي كنون بي پا و گامت مي كند
..........................
خامش كن و حيران نشين حيران حيرت آفرين
پخته سخن مردي ولي گفتار خامت مي كند
..........................
مولوی
آنكو دلش را برده اي جان هم غلامت مي كند
..........................
اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستي كه هر دو دست را پابند دامت مي كند
..........................
اي آسمان عاشقان اي جان جان عاشقان
حسنت ميان عاشقان نك دوستكامت مي كند
..........................
اي چاشني هر لبي اي قبله هر مذهبي
مه پاسباني هر شبي بر گرد بامت مي كند
..........................
آنكو ز خاك ابدان كند مردود را كيوان كند
اي خاك تن وي دود دل بنگر كدامت مي كند
..........................
يك لحظه ات پر مي دهد يك لحظه لنگر مي دهد
يك لحظه صبحت مي كند يك لحظه شامت مي كند
..........................
يك لحظه مي لرزاندت يك لحظه مي خنداندت
يك لحظه مستت مي كند يك لحظه جامت مي كند
..........................
چون مهره اي در دست او گه باده و گه مست او
اين مهره ات را بشكند والله تمامت مي كند
..........................
گه آن بود گه اين بود پايان تو تمكين بود
ليكن بدين تلوينها مقبول و رامت مي كند
..........................
تو نوح بودي مدتي بودت قدم در شدتي
ماننده كشتي كنون بي پا و گامت مي كند
..........................
خامش كن و حيران نشين حيران حيرت آفرين
پخته سخن مردي ولي گفتار خامت مي كند
..........................
مولوی
گر تو نباشي يار من گشت خراب كار من
مونس و غمگسار من بي تو به سر نمي شود
..........................
بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم
سر ز غم تو چون كشم بي تو به سر نمي شود
..........................
هر چه بگويم اي سند نيست جدا ز نيك و بد
هم تو بگو به لطف خود بي تو به سر نمي شود
..........................
بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نمي شود
..........................
ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بي تو به سر نمي شود
..........................
جان ز تو جوش مي كند دل ز تو نوش مي كند * عقل خروش مي كند بي تو به سر نمي شود
..........................
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بي تو به سر نمي شود
..........................
جاه و جلال من تويي ملكت و مال من تويي
آب زلال من تويي بي تو به سر نمي شود
..........................
گاه سوي وفا روي گاه سوي جفا روي
آن مني كجا روي بي تو به سر نمي شود
..........................
دل بنهند بركني توبه كنند بشكني
اين همه خود تو مي كني بي تو به سر نمي شود
..........................
بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شدي
باغ ارم سقر شدي بي تو به سر نمي شود
..........................
گر تو سري قدم شوم ور تو كفي علم شوم
ور بروي عدم شوم بي تو به سر نمي شود
..........................
خواب مرا ببسته اي نقش مرا بشسته اي
وز همه ام گسسته اي بي تو به سر نمي شود
..........................
مولوی
مونس و غمگسار من بي تو به سر نمي شود
..........................
بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم
سر ز غم تو چون كشم بي تو به سر نمي شود
..........................
هر چه بگويم اي سند نيست جدا ز نيك و بد
هم تو بگو به لطف خود بي تو به سر نمي شود
..........................
بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نمي شود
..........................
ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بي تو به سر نمي شود
..........................
جان ز تو جوش مي كند دل ز تو نوش مي كند * عقل خروش مي كند بي تو به سر نمي شود
..........................
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بي تو به سر نمي شود
..........................
جاه و جلال من تويي ملكت و مال من تويي
آب زلال من تويي بي تو به سر نمي شود
..........................
گاه سوي وفا روي گاه سوي جفا روي
آن مني كجا روي بي تو به سر نمي شود
..........................
دل بنهند بركني توبه كنند بشكني
اين همه خود تو مي كني بي تو به سر نمي شود
..........................
بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شدي
باغ ارم سقر شدي بي تو به سر نمي شود
..........................
گر تو سري قدم شوم ور تو كفي علم شوم
ور بروي عدم شوم بي تو به سر نمي شود
..........................
خواب مرا ببسته اي نقش مرا بشسته اي
وز همه ام گسسته اي بي تو به سر نمي شود
..........................
مولوی
برآمد آفتاب جان كه خيزيد اي گرانجانان
كه گر بر كوه برتابم كمين ذرات من گردد
..........................
خمش چندان بناليدم كه تا صد قرن اين عالم
درين هيهاي من پيچد برين هيهات من گردد
مولوی
كه گر بر كوه برتابم كمين ذرات من گردد
..........................
خمش چندان بناليدم كه تا صد قرن اين عالم
درين هيهاي من پيچد برين هيهات من گردد
مولوی
مرا عاشق چنان بايد كه هر باري كه برخيزد
قيامتهاي پرآتش ز هر سويي برانگيزد
..........................
دلي خواهيم چون دوزخ كه دوزخ را فرو سوزد
دو صد دريا بشوراند ز موج بحر نگريزد
..........................
فلكها را چه منديلي به دست خويش درپيچد
چراغ لايزالي را چو قنديلي درآويزد
..........................
چو شيري سوي جنگ آيد دل او چون نهنگ آيد
به جز خود هيچ نگذارد و با خود نيز بستيزد
..........................
چو هفتصد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش اين ندا آيد بناميزد بناميزد
..........................
چو او از هفتمين دريا به كوه قاف رو آرد
از آن دريا چه گوهرها كنار خاك درريزد
..........................
مولوی
قيامتهاي پرآتش ز هر سويي برانگيزد
..........................
دلي خواهيم چون دوزخ كه دوزخ را فرو سوزد
دو صد دريا بشوراند ز موج بحر نگريزد
..........................
فلكها را چه منديلي به دست خويش درپيچد
چراغ لايزالي را چو قنديلي درآويزد
..........................
چو شيري سوي جنگ آيد دل او چون نهنگ آيد
به جز خود هيچ نگذارد و با خود نيز بستيزد
..........................
چو هفتصد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش اين ندا آيد بناميزد بناميزد
..........................
چو او از هفتمين دريا به كوه قاف رو آرد
از آن دريا چه گوهرها كنار خاك درريزد
..........................
مولوی
هست عاقل هر زماني در غم پيدا شدن
هست عاشق هر زماني بيخود و شيدا شدن
..........................
عاقلان از غرقه گشتن برگريز و برحذر
عاشقان را كار و پيشه غرقه دريا شدن
..........................
عاقلان را راحت از راحت رسانيدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
..........................
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانك
زيت را و آب را در يك محل تنها شدن
..........................
وانك باشد در نصيحت دادن عشاق عشق
نيست او را حاصلي جز سخره سودا شدن
..........................
عشق بوي مشك دارد زان سبب رسوا بود
مشك را كي چاره باشد از چنين رسوا شدن
مولوی
هست عاشق هر زماني بيخود و شيدا شدن
..........................
عاقلان از غرقه گشتن برگريز و برحذر
عاشقان را كار و پيشه غرقه دريا شدن
..........................
عاقلان را راحت از راحت رسانيدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
..........................
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانك
زيت را و آب را در يك محل تنها شدن
..........................
وانك باشد در نصيحت دادن عشاق عشق
نيست او را حاصلي جز سخره سودا شدن
..........................
عشق بوي مشك دارد زان سبب رسوا بود
مشك را كي چاره باشد از چنين رسوا شدن
مولوی
عشق حقیقی و مجازی
به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
به جستجو طلب وصل يار نتوان كرد
جانا حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
عراقی
علاقه مندان به جستجوی بیشتر به لینک ، مطلب سر بزنند
source:
http://www.acsf.af/MagazineHTML/4thYe...
به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
به جستجو طلب وصل يار نتوان كرد
جانا حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
عراقی
علاقه مندان به جستجوی بیشتر به لینک ، مطلب سر بزنند
source:
http://www.acsf.af/MagazineHTML/4thYe...
عشق معراجيست سوي بام سلطان جمال
از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
..........................
زندگي ز آويختن دارد چو ميوه از درخت
زان همي بيني در آويزان دو صد حلاج را
مولوی
از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
..........................
زندگي ز آويختن دارد چو ميوه از درخت
زان همي بيني در آويزان دو صد حلاج را
مولوی

سرشارم از ترنم لبريزم از ترانه
پای تو در ميان است باقی همه بهانه
overflowing with melody I am,flooded with poetry,
all because of thee;the rest is only a pretext
عشق
عشق آمد خويش را گم كن عزيز
قوتت را قوت مردم كن عزيز
عشق يعني خويشتن را گم كني
عشق يعني خويش را گندم كني
عشق يعني خويشتن را نان كني
مهرباني را چنين ارزان كني
عشق يعني نان ده و از دين مپرس
در مقام بخشش از آئين مپرس
هركسي او را خدايش جان دهد
آدمي بايد كه او را نان دهد
( مرحوم مجتبي كاشاني )
======================================
یادم میاید از آخرین جلسه ای که ایشان ( مرحوم مجتبی کاشانی) حضور داشتند رفرنس کتاب پیامبر و دیوانه و جمله زیبای نویسنده این کتاب جبران خلیل جبران را قرائت کردند که
......................................
اگر نمی توانی با عشق کار کنی برو در مسجد از کسانی که با عشق عبادت میکنند گدایی کن که این کار ارزشش بیشتر از بی عشق علاقه کار کردن است
......................................
روحش شاد و نوشته هایش همانند اشعار مولا نا جاودان باد
مقدم
http://mkashani.blogfa.com/
عشق آمد خويش را گم كن عزيز
قوتت را قوت مردم كن عزيز
عشق يعني خويشتن را گم كني
عشق يعني خويش را گندم كني
عشق يعني خويشتن را نان كني
مهرباني را چنين ارزان كني
عشق يعني نان ده و از دين مپرس
در مقام بخشش از آئين مپرس
هركسي او را خدايش جان دهد
آدمي بايد كه او را نان دهد
( مرحوم مجتبي كاشاني )
======================================
یادم میاید از آخرین جلسه ای که ایشان ( مرحوم مجتبی کاشانی) حضور داشتند رفرنس کتاب پیامبر و دیوانه و جمله زیبای نویسنده این کتاب جبران خلیل جبران را قرائت کردند که
......................................
اگر نمی توانی با عشق کار کنی برو در مسجد از کسانی که با عشق عبادت میکنند گدایی کن که این کار ارزشش بیشتر از بی عشق علاقه کار کردن است
......................................
روحش شاد و نوشته هایش همانند اشعار مولا نا جاودان باد
مقدم
http://mkashani.blogfa.com/
جانا به غريبستان چندين به چه مي ماني
بازآ تو ازين غربت تا چند پريشاني
..........................
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
يا راه نمي داني يا نامه نمي خواني
..........................
گر نامه نمي خواني خود نامه تو را خواند
ور راه نمي داني در پنجه ره داني
..........................
بازآ كه در آن محبس قدر تو نداند كس
با سنگ دلان منشين چون گوهر اين كاني
..........................
اي از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ كه ز بازاني
..........................
هم آبي و هم جويي هم آب همي جويي
هم شير و هم آهويي هم بهتر ازيشاني
..........................
چندست ز تو تا جان تو طرفه تري يا جان
آميخته اي با جان يا پرتو جاناني
..........................
نور قمري درشب قند و شكري در لب
يا رب چه كسي يا رب اعجوبه رباني
..........................
هر دم ز تو زيب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنين خوشتر خوش بدهي و بستاني
..........................
از عشق تو جان بردن وز ما چو شكر مردن
زهر از كف تو خوردن سرچشمه حيواني
..........................
مولوی

تعداد محدودی کتاب از ناشران مطرح نظیر نشر کاروان، افق ، نی ، مرکز ، هرمس ، آگه ، نگاه ، ثالث ، چشمه ، امرود ... در زمینه های فلسفه ، تاریخ ، سیاست ، ادبیات و ... با تخفیف 30 %به فروش می رسد.متقاضیان می توانند از تاریخ یکم آبانماه تا یکم آذر به آدرس خ کارگر شمالی ، بین نصرت و فرصت ، پلاک 1437 ط2 مراجعه کنند.
چاكيست ز هجر دوست بر دوختني
..........................
اي بيخبر از ساختن و سوختني
عشق آمدني بود نه آموختني
..........................
مولوی