Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
****** مشاعره ****** گفتگوی دوستانه با شعر *********
date
newest »

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
حافظ
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
حافظ

حالا من محض مشاعره مي نويسم.(با تكيه بر اسم تاپيك!)
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر بعالم سمر شود
باز درين جوي روان گشت آب *
بر لب جو سبزه دميدن گرفت
..........................
باد صبا باز وزان شد به باغ *
بر گل و گلزار وزيدن گرفت
..........................
عشق فروشيد به عيبي مرا *
سوخت دلش باز خريدن گرفت
..........................
راند مرا رحمتش آمد بخواند *
جانب ما خوش نگريدن گرفت
..........................
دشمن من ديد كه با دوستم *
او ز حسد دست گزيدن گرفت
..........................
دل برهيد از دغل روزگار *
در بغل عشق خزيدن گرفت
..........................
ابروي غماز اشارت كنان *
جانب آن چشم خميدن گرفت
..........................
عشق چو دل را به سوي خويش خواند *
دل ز همه خلق رميدن گرفت
..........................
خلق عصااند عصا را فكند *
قبضه هر كور كه ديدن گرفت
..........................
خلق چو شيرند رها كرد شير *
طفل كه او لوت كشيدن گرفت
..........................
روح چو بازيست كه پران شود *
كز سوي شه طبل شنيدن گرفت
..........................
بس كن زيرا كه حجاب سخن *
پرده بگرد تو تنيدن گرفت
..........................
مولوی
بر لب جو سبزه دميدن گرفت
..........................
باد صبا باز وزان شد به باغ *
بر گل و گلزار وزيدن گرفت
..........................
عشق فروشيد به عيبي مرا *
سوخت دلش باز خريدن گرفت
..........................
راند مرا رحمتش آمد بخواند *
جانب ما خوش نگريدن گرفت
..........................
دشمن من ديد كه با دوستم *
او ز حسد دست گزيدن گرفت
..........................
دل برهيد از دغل روزگار *
در بغل عشق خزيدن گرفت
..........................
ابروي غماز اشارت كنان *
جانب آن چشم خميدن گرفت
..........................
عشق چو دل را به سوي خويش خواند *
دل ز همه خلق رميدن گرفت
..........................
خلق عصااند عصا را فكند *
قبضه هر كور كه ديدن گرفت
..........................
خلق چو شيرند رها كرد شير *
طفل كه او لوت كشيدن گرفت
..........................
روح چو بازيست كه پران شود *
كز سوي شه طبل شنيدن گرفت
..........................
بس كن زيرا كه حجاب سخن *
پرده بگرد تو تنيدن گرفت
..........................
مولوی
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان شو
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
کمال دلبری و حسن در نظر بازیست
بشیوه نظر از نادران دوران شو
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
تراکه گفت که در روی خوب حیران باش
خیال و کوشش پروانه بین و خندان شو
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
کمال دلبری و حسن در نظر بازیست
بشیوه نظر از نادران دوران شو
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
تراکه گفت که در روی خوب حیران باش

خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است
بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي.
الا یا ایها الساقی ادر کأسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محملها
حافظ
==================================
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
حافظ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محملها
حافظ
==================================
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
حافظ

يا تن رسد به جانان يا جان زتن برآيد
بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر
كز آتش درونم دود از كفن برآيد
رندان سلامت مي كنند جان را غلامت مي كنند *
مستي ز جامت مي كنند مستان سلامت مي كنند
..........................
در عشق گشتم فاش تر وز همگنان قلاش تر *
وز دلبران خوش باش تر مستان سلامت مي كنند
مولوی
مستي ز جامت مي كنند مستان سلامت مي كنند
..........................
در عشق گشتم فاش تر وز همگنان قلاش تر *
وز دلبران خوش باش تر مستان سلامت مي كنند
مولوی
مستي سلامت مي كند پنهان پيامت مي كند *
آنكو دلش را برده اي جان هم غلامت مي كند
..........................
اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را *
مستي كه هر دو دست را پابند دامت مي كند
..........................
اي آسمان عاشقان اي جان جان عاشقان *
حسنت ميان عاشقان نك دوستكامت مي كند
مولانا مولوی
آن خطاط
سه گونه خط نوشتی
یکی او خواندی و لا غیر
یکی را هم او خواندی , هم غیر
یکی نه او خواندی , نه غیر - آن خط سوم منم.
از گفته های شمس تبریزی
آنكو دلش را برده اي جان هم غلامت مي كند
..........................
اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را *
مستي كه هر دو دست را پابند دامت مي كند
..........................
اي آسمان عاشقان اي جان جان عاشقان *
حسنت ميان عاشقان نك دوستكامت مي كند
مولانا مولوی
آن خطاط
سه گونه خط نوشتی
یکی او خواندی و لا غیر
یکی را هم او خواندی , هم غیر
یکی نه او خواندی , نه غیر - آن خط سوم منم.
از گفته های شمس تبریزی

گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته سر بسته چه داني خموش
حافظ......

هواداران كويش رو چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از آن شمع چو گل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
ساقي من خيزد بي گفت من *
آرد آن باده ’ وافر ثمن
..........................
حاجت نبود كه بگويم بيار *
بشنود آواز دلم بي دهن
..........................
هست تقاضاگر او لطف او *
وان كرم بي حد و خلق حسن
..........................
ماه بر آيد تو مگويش بر آ *
بر تو زند نور مگويش بزن
مولوی
آرد آن باده ’ وافر ثمن
..........................
حاجت نبود كه بگويم بيار *
بشنود آواز دلم بي دهن
..........................
هست تقاضاگر او لطف او *
وان كرم بي حد و خلق حسن
..........................
ماه بر آيد تو مگويش بر آ *
بر تو زند نور مگويش بزن
مولوی

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو/ زير اب خنده زنان گفت كه دبوانه كيست؟
اي عاشقان اي عاشقان آمد گه وصل و لقا *
از آسمان آمد ندا كاي ماه رويان الصلا
..........................
اي سرخوشان اي سرخوشان آمد طرب دامن كشان *
بگرفته ما زنجير او بگرفته او دامان ما
..........................
آمد شراب آتشين اي ديو غم كنجي نشين *
اي جان مرگ انديش رو اي ساقي باقي درآ
..........................
اي هفت گردون مست تو ما مهره اي در دست تو *
اي هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
مولوی
از آسمان آمد ندا كاي ماه رويان الصلا
..........................
اي سرخوشان اي سرخوشان آمد طرب دامن كشان *
بگرفته ما زنجير او بگرفته او دامان ما
..........................
آمد شراب آتشين اي ديو غم كنجي نشين *
اي جان مرگ انديش رو اي ساقي باقي درآ
..........................
اي هفت گردون مست تو ما مهره اي در دست تو *
اي هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
مولوی
يك خانه پر زمستان مستان نو رسيدند *
ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
..........................
بس احتياط كرديم تا نشنوند ايشان *
گويي قضا دهل زد بانگ دهل شنيدند
..........................
جانهاي جمله مستان دلهاي دل پرستان *
ناگه قفص شكستند چون مرغ برپريدند
..........................
مستان سبو شكستند بر خنبها نشستند *
يا رب چه باده خوردند يا رب چه مل چشيدند
..........................
من دي ز ره رسيدم قومي چنين بديدم *
من خويش را كشيدم ايشان مرا كشيدند
..........................
آن را كه جان گزيند بر آسمان نشيند *
او را دگر كي بيند جز ديدها كه ديدند
مولوی
ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
..........................
بس احتياط كرديم تا نشنوند ايشان *
گويي قضا دهل زد بانگ دهل شنيدند
..........................
جانهاي جمله مستان دلهاي دل پرستان *
ناگه قفص شكستند چون مرغ برپريدند
..........................
مستان سبو شكستند بر خنبها نشستند *
يا رب چه باده خوردند يا رب چه مل چشيدند
..........................
من دي ز ره رسيدم قومي چنين بديدم *
من خويش را كشيدم ايشان مرا كشيدند
..........................
آن را كه جان گزيند بر آسمان نشيند *
او را دگر كي بيند جز ديدها كه ديدند
مولوی
يك روز مرا بر لب خود مير نكردي *
وز لعل لبت جامگي تقرير نكردي
..........................
زانشب كه سر زلف تو در خواب بديدم *
حيران و پريشانم و تعبير نكردي
..........................
يك عالم و عاقل به جهان نيست كه او را *
ديوانه آن زلف چو زنجير نكردي
..........................
بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم *
وز سنگدلي در دهنش شير نكردي
..........................
در كعبه خوبي تو احرام ببستم *
بس تلبيه گفتيم و تو تكبير نكردي
..........................
بگرفت دلم در غمت اي سرو جوانبخت *
شد پير دلم پيروي پير نكردي
..........................
با قوس دو ابروي تو يكدل بجهان نيست *
تا خسته بدان غمزه چون تير نكردي
..........................
بس عقل كه در آيت حسن تو فرو ماند *
وز وي به كرم روزي تفسير نكردي
..........................
در بردن جانها و در آزردن جانها *
الحق صنما هيچ تو تقصير نكردي
..........................
در كشتنم اي دلبر خونخوار بكردم *
صد لابه و يكساعت تأخير نكردي
..........................
در آتش عشق تو دلم سوخت به يكبار *
وز بهر دوا قرص تباشير نكردي
..........................
بيمار شدم از غم هجر تو و روزي *
از بهر من خسته تو تدبير نكردي
..........................
خورشيد رخت با زحل زلف سياهت *
صدبار قران كرد و تو تأثير نكردي
..........................
بر خاك درت روي نهادم ز سر عجز *
وز قصه هجرانم تحرير نكردي
..........................
خامش شوم و هيچ نگويم پس ازين من *
هر چاكر ديرينه چو توفير نكردي
..........................
مولوی
وز لعل لبت جامگي تقرير نكردي
..........................
زانشب كه سر زلف تو در خواب بديدم *
حيران و پريشانم و تعبير نكردي
..........................
يك عالم و عاقل به جهان نيست كه او را *
ديوانه آن زلف چو زنجير نكردي
..........................
بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم *
وز سنگدلي در دهنش شير نكردي
..........................
در كعبه خوبي تو احرام ببستم *
بس تلبيه گفتيم و تو تكبير نكردي
..........................
بگرفت دلم در غمت اي سرو جوانبخت *
شد پير دلم پيروي پير نكردي
..........................
با قوس دو ابروي تو يكدل بجهان نيست *
تا خسته بدان غمزه چون تير نكردي
..........................
بس عقل كه در آيت حسن تو فرو ماند *
وز وي به كرم روزي تفسير نكردي
..........................
در بردن جانها و در آزردن جانها *
الحق صنما هيچ تو تقصير نكردي
..........................
در كشتنم اي دلبر خونخوار بكردم *
صد لابه و يكساعت تأخير نكردي
..........................
در آتش عشق تو دلم سوخت به يكبار *
وز بهر دوا قرص تباشير نكردي
..........................
بيمار شدم از غم هجر تو و روزي *
از بهر من خسته تو تدبير نكردي
..........................
خورشيد رخت با زحل زلف سياهت *
صدبار قران كرد و تو تأثير نكردي
..........................
بر خاك درت روي نهادم ز سر عجز *
وز قصه هجرانم تحرير نكردي
..........................
خامش شوم و هيچ نگويم پس ازين من *
هر چاكر ديرينه چو توفير نكردي
..........................
مولوی
هر خيالي را خيالي ميخورد
فكر، آن فكر دگر را مي چرد
لا شيئي بر لا شيئي عاشق شده است
هيچ ني مر هيچ ني را ره زده است
مولوی
منظورش از “لا شيئي“ خيال و توهم است. توهم لا شيئي است؛ “هيچ“ است. و اين لا شيئيها هستند كه مدام در كار فريب يكديگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “بزرگي“ ميانديشم و عاشق و شيفته آنم. ولي هم “حقارت“ يك توهم است و هم “بزرگي“. و اين دو انديشه توهمي و خيالي مدام يكديگر را تغذيه مي كنند؛ يكديگر را ميچرند!
فكرهايي كه ذهن محكوم به انديشيدن آنها است زندان آدمي را تشكيل ميدهد. و اين زندان در حقيقت يك زندان توهمي است. گيجي، سرگرداني، جهل، تيرگي و ظلمت انسان حاصل حاكميت اين انديشههاي توهمي است. در اينكه ميفرمايد: “رفت فكر و روشنايي يافتند“، به روشني نشان مي دهد كه فكر عامل و علت تيرگي است ـ اينكه وقتي فكر رفت، روشنايي آمد. (و بديهي است كه منظورش فكرهاي تعبير و توهمي است، نه انديشههاي علمي و واقعي).
source: http://www.s-rafi.com/new_page_14.htm
فكر، آن فكر دگر را مي چرد
لا شيئي بر لا شيئي عاشق شده است
هيچ ني مر هيچ ني را ره زده است
مولوی
منظورش از “لا شيئي“ خيال و توهم است. توهم لا شيئي است؛ “هيچ“ است. و اين لا شيئيها هستند كه مدام در كار فريب يكديگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “بزرگي“ ميانديشم و عاشق و شيفته آنم. ولي هم “حقارت“ يك توهم است و هم “بزرگي“. و اين دو انديشه توهمي و خيالي مدام يكديگر را تغذيه مي كنند؛ يكديگر را ميچرند!
فكرهايي كه ذهن محكوم به انديشيدن آنها است زندان آدمي را تشكيل ميدهد. و اين زندان در حقيقت يك زندان توهمي است. گيجي، سرگرداني، جهل، تيرگي و ظلمت انسان حاصل حاكميت اين انديشههاي توهمي است. در اينكه ميفرمايد: “رفت فكر و روشنايي يافتند“، به روشني نشان مي دهد كه فكر عامل و علت تيرگي است ـ اينكه وقتي فكر رفت، روشنايي آمد. (و بديهي است كه منظورش فكرهاي تعبير و توهمي است، نه انديشههاي علمي و واقعي).
source: http://www.s-rafi.com/new_page_14.htm
او به صورت آذر است و من صنم
آلتی کوسا زدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
گر مرا آتش کند تابی دهم
مولوی
آلتی کوسا زدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
گر مرا آتش کند تابی دهم
مولوی

باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
......
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
......
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
......
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
......
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
......
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
......
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
Books mentioned in this topic
Brazen: Rebel Ladies Who Rocked the World (other topics)Brazen: Rebel Ladies Who Rocked the World (other topics)
Brazen: Rebel Ladies Who Rocked the World (other topics)
Brazen: Rebel Ladies Who Rocked the World (other topics)
Astro City, Vol. 1: Life in the Big City (other topics)
More...
Authors mentioned in this topic
Pénélope Bagieu (other topics)Pénélope Bagieu (other topics)
Pénélope Bagieu (other topics)
Pénélope Bagieu (other topics)
====================================
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد *
معشوق همينجاست بياييد بياييد
..........................
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار *
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
..........................
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد *
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
..........................
ده بار ازان راه بدان خانه برفتيد *
يكبار ازين خانه برين بام براييد
..........................
آن خانه لطيفست نشانهاش بگفتيد *
از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
..........................
يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديت *
يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد
مولوی