كافه شعر discussion

لیلا کردبچه
This topic is about لیلا کردبچه
26 views
اشعار لیلا کردبچه

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments روزی
دوباره به آسمان نگاه خواهم کرد
از رهگذری خواهم پرسید
امروز روزِ چندم مهر است ؟

و صورتی را برای شاخه گلی در دستم
و نارنجی را برای غروبی پاییزی


و آبی را برای پیراهنِ تو به خاطر خواهم آورد
به جای تمامِ چیزهایی که از یاد برده ام

آن روز
پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
آدمی،جایزالخطاست


و پرنده ای که فراموشی بگیرد
هر لحظه ممکن است
دوباره پرواز کند.


message 2: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments و آنانکه خیره در من می‌نگریستند
خبر را

کمی پیش از من شنیده بودند

و حالا به جستن جای خالی او

نگاهشان

داشت صورتم را شخم می‌زد

او

مرده بود

و داشتند قبرش را

توی صورت من می‌کندند.


message 3: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیادارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت ...


message 4: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments می‌ترسیدم عاشقت شده باشم

مثل زمین

که می‌ترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود

و آسمان

که می‌دانست یک شب، پرنده‌ای

تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری می‌بَرد



می‌ترسیدم

و عشق در تمامِ خواب‌هایم می‌غلتید

می‌ترسیدم

و ملافه‌ها حالتِ تهوّع داشتند



گاهی

برای ترسیدن دیر می‌شود

آنقدر که دست‌هایت را

با تمامِ پنجره‌ها باز می‌کنی

و یادت می‌رود از هر زاویه‌ای پرت شوی

دوباره به آغوش خودت برمی‌گردی





خودت را به خواب بزن

پیش از آنکه ناچار شوی

برای خودت قصه‌های تازه ببافی

از اتفاق‌هایی که هرطور می‌افتند

باید بشکنی.


message 5: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments سنگ شده ام

و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم

مردِ میدان نیستی

سنگ شده‌ام

و کلاغ‌ها هر بلایی که خواستند،

تکه‌تکه بر سرم بیاورند

اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.


message 6: by اتیه (new)

اتیه | 287 comments صبح را از چشم عقربه ها می بینیم
بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم


عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...


back to top