Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion

281 views
ابیات جاودانه مولانا ****************

Comments Showing 1-50 of 50 (50 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


ز خاك من اگر گندم برايد
از آن گر نان پزي مستي فزايد
..........................
خمير و نانبا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
..........................
اگر بر گور من آيي زيارت
ترا خرپشته ام رقصان نمايد
..........................
ميا بي دف به گور من برادر
كه در بزم خدا غمگين نشايد
..........................
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افيون و نقل يار خايد
..........................
بدري زان كفن بر سينه بندي
خراباتي ز جانت در گشايد
..........................
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر كاري بلا بد كار زايد
..........................
مرا حق از مي عشق آفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
..........................
منم مستي و اصل من مي عشق
بگو از مي به جز مستي چه آيد
..........................
به برج روح شمس الدين تبريز
بپرد روح من يكدم نپايد


مولوی


message 2: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


پركندگي از نفاق خيزد
پيروزي از اتفاق خيزد
..........................
تو ناز كني و يار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خيزد
..........................
ور زانكه نياز پيش آري
صد وصلت و صد عناق خيزد
..........................
از ناز شود ولايتي تنگ
در دل سفر عراق خيزد
..........................
تو خون تكبر ار نريزي
خون جوش كند خناق خيزد
..........................
رو دردي ناز را بپالا
زيرا طرب از رواق خيزد
..........................
يار آن طلبد كه ذوق يابد
زيرا طلب از مذاق خيزد
..........................
يارست نه چوب مشكن او را
چون برشكني طراق خيزد
..........................
اين بانگ طراق چوب ما را
دانيم كه از فراق خيزد


مولوی


message 3: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


خيزيد روان شويد ياران
تا همچو روان صفا پذيريد
..........................
پران باشيد در پي صيد
آخر نه كم از كمان و تيريد
============================
اندر حركت نهانست روزي
گر محتشميد وگر فقيريد
============================
در اول روز تازه زانيد
كه شب سوي غيب در مسيريد
..........................
از بهر چه در غم و زحيريد
وقت سفرست خر بگيريد


مولوی


message 4: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


آن مهر سپهر لايزالي
چون تافت ز مشرق معالي
..........................
هر ذره فروغ يافت از وي
يكذره ازو نماند خالي
..........................
اي نفس ازين ميانه برخيز
تو دولت روح را وبالي
..........................
تا چند زبون نفس باشي
تا چند حقير و پايمالي
..........................
اي روح هواي نفس بگذار
بي نفس لطيف و بي همالي
..........................
اي شيخ بيا به كوي مستان
هشيار نشسته در چه حالي
..........................
پرواز كن از حضيض هستي
بر اوج فضاي لايزالي
..........................
از خواب و خيال چند پرسي
وامانده به عالم مثالي
..........................
بر چهره جانفزاي جانان
افتاده بوجه خط و خالي
..........................
او مهر منير عالم آراي
تو ذره پرتو ظلالي
..........................
بگذر ز خيال و خواب تا كي
وامانده به عالم مثالي
..........................
خود را بشناس و حال را باش
تا عارف حق شوي تو حالي
..........................
اي خضر به ظلمت از چه بويي
خود ظلمت و چشمه زلالي
..........................
مي بين به دو چشم شمس دايم
در شمس نبينمش جلالي
..........................
مولوی


message 5: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


مستي سلامت مي كند پنهان پيامت مي كند
آنكو دلش را برده اي جان هم غلامت مي كند
..........................
اي نيست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستي كه هر دو دست را پابند دامت مي كند
..........................
اي آسمان عاشقان اي جان جان عاشقان
حسنت ميان عاشقان نك دوستكامت مي كند
..........................
اي چاشني هر لبي اي قبله هر مذهبي
مه پاسباني هر شبي بر گرد بامت مي كند
..........................
آنكو ز خاك ابدان كند مردود را كيوان كند
اي خاك تن وي دود دل بنگر كدامت مي كند
..........................
يك لحظه ات پر مي دهد يك لحظه لنگر مي دهد
يك لحظه صبحت مي كند يك لحظه شامت مي كند
..........................
يك لحظه مي لرزاندت يك لحظه مي خنداندت
يك لحظه مستت مي كند يك لحظه جامت مي كند
..........................
چون مهره اي در دست او گه باده و گه مست او
اين مهره ات را بشكند والله تمامت مي كند
..........................
گه آن بود گه اين بود پايان تو تمكين بود
ليكن بدين تلوينها مقبول و رامت مي كند
..........................
تو نوح بودي مدتي بودت قدم در شدتي
ماننده كشتي كنون بي پا و گامت مي كند
..........................
خامش كن و حيران نشين حيران حيرت آفرين
پخته سخن مردي ولي گفتار خامت مي كند


مولوی


message 6: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


هين سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وا رهد از حد جهان بي حد و اندازه شود
..........................
خاك سيه بر سر او كز دم تو تازه نشد
يا همگي رنگ شود يا همه آوازه شود
..........................
هر كي شدت حلقه در زود برد حقه زر
خاصه كه در باز كني محرم دروازه شود
..........................
آب چه دانست كه او گوهر گوينده شود
خاك چه دانست كه او غمزه غمازه شود
..........................
روي كسي سرخ نشد بي مدد لعل لبت
بي تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
..........................
ناقه صالح چو ز كه زاد يقين گشت مرا
كوه پي مژده تو اشتر جمازه شود
..........................
راز نهان دار و خمش ور خمشي تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود باز جگر سازه شود


مولوی


message 7: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


چون برسي به كوي ما خامشي است خوي ما
زانكه ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي رسد
..........................
آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
..........................
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
كز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
..........................
چاك شدست آسمان غلغله ايست در جهان
عنبر و مشك مي دمد سنجق يار مي رسد
..........................
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد
غم بكناره مي رود مه بكنار مي رسد
..........................
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود
ما چه نشسته ايم پس شه ز شكار مي رسد
..........................
باغ سلام مي كند سرو قيام مي كند
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
..........................
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد


مولوی


message 8: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


پنبه ز گوش دور كن بانگ نجات مي رسد
آب سياه در مرو كاب حيات مي رسد
..........................
نوبت عشق مشتري بر سر چرخ مي زند
بهر روان عاشقان صد صلوات مي رسد
..........................
جمله چو شهد و شير شو وز خود خود فقير شو
زانك ز شه فقير را عشر و زكات مي رسد
..........................
رجمت اوست كاب و گل طالب دل همي شود
جذبه اوست كز بشر صوم و صلات مي رسد
..........................
در ظلمات ابتلا صبر كن و مكن ابا
كاب حيات خضر را در ظلمات مي رسد


مولوی


message 9: by f. (last edited Mar 06, 2008 02:32AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod

شمس به مولانا شناخت جديدي نميدهد و اين نادرست است که او مولانا را يکباره با اين ملاقات دگرگون ساخته است، بلکه به او شجاعت ميدهد که آنچه را در سينه دارد، بيرون بريزد ومصلحت انديشي هاي فقيهانه و عالمانه را کنار بگذارد:

زاهد بودم، ترانه گويم کردي
سرفتنه بزم و باده جويم کردي
سجاده نشين باوقــاري بودم
بازيچـــه کودکان کويـــم کردي


اگر مولانا ميخواست يک فقيه مصلحت انديش بماند، بايد در سربازار گفتار بايزيد را محکوم کرده و او را تکفير ميکرد، همچنان که ديگران با او و حلاج چنين کردند. نعره زدن و بيهوش شدن شمس دراين است که اين صداقت و انسانيت را در مولانا ميبيند که بجاي تکفير بايزيد به تفسير کلام او پرداخته و سخن او را در حد خودش درست ميداند. مولانا که شايد براي اولين بار در بابر چنين امتحاني قرار گرفته باشد، صداقت و انسانيت را بر مصلحت گرايي ترجيح ميدهد و عشق و جذبه شمس که او نيز با خلوص و يکرنگي در برابر مرکب او قرار ميگيرد، اورا به راهي مي کشاند که درآن به يک حيات جديد دست پيدا ميکند وآنرا با بيان شيرنش چنين توصيف ميکند:
مرده بودم زنده شدم گريه بودم خنده شــدم
دولت عشــــق آمد ومن دولت پاينــــده شدم
ديده سيراست مرا، جــان دليــراست مـــــرا
زَهــره شيراست مرا، زُهـــره تابنــــده شدم
گفت که شيخـي و سري، پيشرو و راهبـري
شيخ نيــم، پيش نيم، امـــر تورا بنده شــدم

مولوی


message 10: by f. (last edited Mar 06, 2008 02:40AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod

درقرآن آيه يي داريم که آنرا بر سرقبرمردگان ميخوانند، درحاليکه منظور ديگري درآن نهفته است.: »و لنبلونکم بشيئٍ من الخوف و الجوع و نقص من الاموال ِ و الانفسِ و الثمرات و بشّرالصابرين * الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوآ انا لله و انا اليه راجعون« (بقره، 155/156)
ما شمارا به ترس، گرسنگي و از دست دادن اموال و عزيزان و دسترنجتان گرفتار ميکنيم. خوشابحال انسانهاي پرمقاوت که در برابر اين گرفتاريها ميگويند: ما ازآن خداييم و بسوي او برميگرديم.
اين حرکت بسوي خدا، چيزي نيست جز حرکت بسوي فناي همراه با غناي محض و جداشدن از رنج هاي کشنده هستي. مولوي ميفرمايد:

ما زبالاييم و بالا ميـــرويم
ما زدرياييم و دريا ميرويم
ما ازآنجا و از اينجا نيستيم
ما زبيجاييم و بيجـا ميرويم
خوانده اي انا اليه راجعون
تا بدانـــي که کجاهاميرويم
اختر ما نيست در دور قمر
لاجــــرم فوق ثريا ميرويم



message 11: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


چه نيرويي به ما اميد زندگي ميدهد؟

انسان تنها موجودي است که از مرگ خود آگاه است و هرکسي بارها شاهد مرگ همنوعان، دوستان و عزيزانش بوده است. چه بسا که اين مرگ از اين لحظه به آن لحظه و بطور ناگهاني پيش آمده است. پس چرا بايد براي اين زندگي گذرا تلاش کرد، آيا اين کوشش بيجايي نيست؟ آنهايي که دست به خودکشي ميزنند، به مرگ طبيعي يي که درپيش رو دارند، بيشتر از ديگران آگاهند و بدست خود رشته ايرا قطع ميکنند که درهرحال روزي قطع خواهد شد. براي آنها »مفهوم زندگي« به پايان رسيده و در زنده بودن معني و مفهومي نمي بينند. ولي اين چه نيرويي است که آگاهي از مرگ و موقت بودن زندگي را از خاطر ما ميبرد و نميگذارد اين فکر که مهمترين موضوع حيات است، شب و روز ما را تعقيب کند؟ آيا حاضريم در يک خانه ي اجاره اي سرمايه گذاري کرده و با علم به اينکه سه سال بعد بايد آنرا ترک کنيم، آشپزخانه اي مدرن و حمامي گرانقيمت بسازيم؟
پس اين چه نيرويي است که مثل پادزهر، غمِ بودن دريک دنياي بي ارزش و گذرا را به عشق و اميد تبديل ميکند؟ اين پرسش براي اکثر انسانها اصولاً مطرح نميشود، ولي کساني هم هستند که با آن در جنگند و رنج ميبرند. اين نيرو را ميتوان به يک »شعله« تشبيه کرد. افسردگي ضعيف شدن شعله ي اين چراغ است. گاه اين شعله به حد اقل رسيده و فقط سوسو ميزند، گاه چنان مشتعل و پرنور ميشود که همه ي وجود را گرفته، لبريز شده و ميخواهد ديگران را نيز دربرگيرد. به صورت شعر، آواز، نقاشي، هنر، دعا و مناجات و ... از ما بيرون ميزند و قفس تنگ وجود ما اين »مرغ باغ ملکوت« را آزار ميدهد.
حقيقت اينست که به اين »نيرو« نميتوان نامي يافت، چون از تصور ما خارج است. »اميد «(ارنست بلوخ، »شجاعت زيستن« (پاول تيليچ) ، »اشتياق« (کارل يان راسپرس)، »اراده ي زيستن« (شوپنهاور)، »جان جهان« (هگل)، »اراده ي قدرت« (نيچه)، همگي تلاش هايي هستند براي يافتن نام براي قدرتي غير قابل درک که همه ي جهان را در برگرفته و بخشي از آن به عنوان شعله اي کوچک و قدرت حيات در ما و موجودات زنده و همچنين به عنوان حرکت و انرژي درماده نهفته است. درواقع حرکت وجه مشترک همه ي موجودات (جامدات، گياهان و جانوران) است.
مذهبيون موضوع راآسانتر حل کردند و با واژه ي »خدا« اين قدرت را به صورت شخص بکار ميگيرند: »خدا خوشش نمي آيد، خدا مجازات ميکند، خدا عادل و رحمن و رحيم است.« و همچنين اورا مخاطب قرار ميدهند: »خدايا مرا کمک کن.« قوم يهود دراين ميان راه ساده تري را انتخاب کرد و اين قدرت را »يهوه« ناميد. اين کلمه ي عبري به اين معني است: »آنچه هست«. مسيحيان ميگويند خدا به سه شکل جلوه ميکند: پدر، پسر و روح القدس. شايد »هو« (او) با همه ي ابهامش گويا تر باشد. مولوي هنگاميکه عاجز ميشود، همه ي اين نام هارا کنار ميگذارد، تا با »او« خلوت کند:
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که با اين هر سه با تو دم زنم
رايج ترين بيان غير مذهبي براي اين کشش و قدرت، همان عشق است که در عرفان به حد کمال ميرسد.
حافظ ميگويد:
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري که در اين گنبد دوار بماند
و درجاي ديگر مشروعيت زنده بودن را در »عشق« ميداند:
هر آنکسي که دراين حلقه نيست زنده به عشق بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد
همانطور که فيزيک دانها ميگويند: زمان با »انفجار اوليه« پديد آمد، حافظ آفرينش انسان و پدايش عشق را همزمان ميداند:
در ازل پرتو حسنت زتجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
و تنها تفاوت بين انسان و ملائکه را در پذيرش عشق مي بيند: نيروي خلقت اول به سراغ ملائکه رفت، ولي ديد آنها مفهوم عشق را نمي فهمند، ولي انسان اين امانت را پذيرفت:
جلو اي کرد رخت، ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
سخن گفتن از عشق به عنوان نيروي حيات در شرق و غرب سابقه ي طولاني دارد و کتاب معروف اريش فروم »هنرعشق ورزيدن« نيز نمونه اي از جهاني بودن اين مفهوم است.
من کلمه ي »اشتياق« را مناسب تر از عشق ميدانم. عشق معمولاً نياز به معشوق و يک مرجع دارد، درحاليکه اشتياق يک حالت است، مانند »خوشحالي«، »شعف« ويا احساس سبکي و خوشبختي.
ولي باز هم اين سؤال باقي مي ماند که اين »اشتياق« خود از کجا مي آيد، چرا در آمد و شد است، چرا ضعيف و قوي ميشود، گاه درحال خاموش شدن است و گاه لبريز ميشود، آيا اين اشتياق از درون ما عبور مي کند، مي آيد و ميرود، و يا ما از کوچه ي اين معشوقه عبور ميکنيم؟ چه نيرويي آنرا هدايت ميکند و سرچشمه ي آن کجاست؟
پاسخ به اين سؤال با فکر محدود بشري ممکن نيست. ما تنها ميتوانيم ذره اي از اين نيرو را تجربه کنيم و با زبان محدود خود براي آن واژه ي ناقصي بيابيم. حافظ نيز که دريکجا با يقين از نيروي عشق سخن ميگويد، درجاي ديگر هشدار ميدهد که از وارد شدن به اين درياي پرتلاطم و کنجکاوي خود داري کنيم، زيرا به راه بي انتها و تاريکي وارد خواهيم شد:
در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجا
سرها بريده بيني، بي جرم و بي جنايت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نيفزود
اي واي از اين بيايان و ين زاه بينهايت




message 12: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


زين پيش اگر دم از جنون مي زده ام
وانگه قدم از چرا و چون مي زده ام
..........................
عمري بزدم ايندر و چون بگشادند
ديدم ز درون در برون مي زده ام


مولوی


message 13: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


شكاف پنج حس تو شكاف آن قفص است
هزار منظر بيني و ره به منظر نيست
..........................
تن تو هيزم خشكست و آن نظر آتش
چو نيك درنگري جمله جز كه آذر نيست
..........................
نه هيزمست كه آتش شدست در سوزش
بدانك هيزم نورست اگرچه انور نيست
..........................
براي گوش كساني كه بعد ما آيند
بگويم و بنهم عمر ما موخر نيست
..........................
كه گوششان بگرفتست عشق و مي آرد
ز راههاي نهاني كه عقل رهبر نيست
..........................
بخفت چشم محمد ضعيف گشت رباب
مخسب گنج زرست اين سخن اگر زر نيست
..........................
خلايق اختر و خورشيد شمس تبريزي
كدام اختر كز شمس او منور نيست

مولوی


message 14: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


ملاحتهاي هر چهره از آن درياست يك قطره
به قطره سير كي گردد كسي كش هست استسقا
..........................
دلا زين تنگ زندانها رهي داري به ميدانها
مگر خفته ست پاي تو تو پنداري نداري پا
..........................
چه روزيهاست پنهاني جزين روزي كه مي جويي
چه نانها پخته اند اي جان برون از صنعت نانبا
..........................
تو دو ديده فروبندي و گويي روز روشن كو
زند خورشيد بر چشمت كه اينك من تو در بگشا
..........................
ازين سو مي كشانندت وزان سو مي كشانندت
مرو اي ناب با دردي بپر زين درد رو بالا
..........................
هر انديشه كه مي پوشي درون خلوت سينه
نشان و رنگ انديشه ز دل پيداست بر سيما
..........................
ضمير هر درخت اي جان ز هر دانه كه مي نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتيجه شرب او پيدا
..........................
ز دانه سيب اگر نوشد برويد برگ سيب از وي
ز دانه تمر اگر نوشد برويد بر سرش خرما
..........................
چنانك از رنگ رنجوران طبيب از علت آگه شد
ز رنگ و روي چشم تو به دينت پي برد بينا
..........................
ببيند حال دين تو بداند مهر و كين تو
ز رنگت ليك پوشاند نگرداند ترا رسوا
..........................
نظر در نامه مي دارد ولي با لب نمي خواند
همي داند كزين حامل چه صورت زايدش فردا
..........................
وگر بر گويد از ديده بگويد رمز و پوشيده
اگر درد طلب داري بداني نكته و ايما

مولوی


message 15: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


دود دل ما نشان سوداست
وان دود كه از دلست پيداست
..........................
هر موج كه مي زند دل از خون
آن دل نبود مگر كه درياست
..........................
بيگانه شدند آشنايان
دل نيز به دشمني چه برخاست
..........................
هر سوي كه عشق رخت بنهاد
هر جا كه ملامتست آنجاست
..........................
ما نگريزيم ازين ملامت
زيرا كه قديم خانه ماست
..........................
در عشق حسد برند شاهان
زان روي كه عشق شمع دلهاست
..........................
پا بر سر چرخ هفتمين نه
كين عشق به حجرهاي بالاست
..........................
هشيار مباش زانكه هشيار
در مجلس عشق سخت رسواست
..........................
ميري مطلب كه مير مجلس
گر چشم ببسته است بيناست
..........................
اين عشق هنوز زير چادر
اين گرد سياه بين كه برخاست
..........................
هر چند كه زير هفت پرده ست
پيداست كه سخت خوب و زيباست
..........................
شب خيز كنيد اي حريفان
شمعست و شراب و يار تنهاست


مولوی


message 16: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


ايا ياري كه در تو ناپديدم
ترا شكل عجب در خواب ديدم
..........................
چو خاتونان مصر از عشق يوسف
ترنج و دست بي خود مي بريدم
..........................
كجا آن مه كجا آن چشم دوشين
كجا آن گوش كانها مي شنيدم
..........................
نه تو پيدا نه من پيدا نه آن دم
نه آن دندان كه لب را مي گزيدم
..........................
منم انبار آكنده ز سودا
كزان خرمن همه سودا كشيدم
..........................
تو آرام دل سودايياني
تو ذاالنون و جنيد و بايزيدم
..........................

مولوی


message 17: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


با من صنما دل يك دله كن
گر سر ننهم آنگه گله كن
..........................
مجنون شده ام از بهر خدا
زان زلف خوشت يك سلسله كن
..........................
سي پاره بكف در چله شدي
سي پاره منم ترك چله كن
..........................
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله كن
..........................
اي مطرب دل زان نغمه خوش
اين مغز مرا پر مشغله كن
..........................
اي زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله كن
..........................
اي موسي جان شبان شده اي
بر طور برو ترك گله كن
..........................
نعلين زد و پا بيرون كن و رو
در دست طوي پا آبله كن
..........................
تكيه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وان را يله كن
..........................
فرعون هوا چون شد حيوان
در گردن او رو زنگله كن


مولوی


message 18: by Najmeh (new)

Najmeh | 4 comments مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بی​هوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان باده​ها که عاشقان در مجلس دل می​خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می​کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می​کوبد کلند
مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی می​رمد
بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ریش خند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می​دمد
هر ناله​ای دارد یقین زان دو لب چون قند قند
می​بین که چون در می​دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
مولوي


message 19: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا
..........................
بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا


مولوی


message 20: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


سخن كه خيزد از جان ز جان حجاب كند
ز گوهر و لب دريا زبان حجاب كند
..........................
بيان حكمت اگر چه شگرف مشعله ايست
ز آفتاب حقايق بيان حجاب كند
..........................
جهان كفست و صفات خداست چون دريا
ز صاف بحر كف اين جهان حجاب كند
..........................
همي شكاف تو كف را كه تا به آب رسي
به كف بحر بمنگر كه آن حجاب كند
..........................
ز نقشهاي زمين و ز آسمان منديش
كه نقشهاي زمين و زمان حجاب كند
..........................
براي مغز سخن قشر حرف را بشكاف
كه زلفها ز جمال بتان حجاب كند
..........................
تو هر خيال كه كشف حجاب پنداري
بيفكنش كه ترا خود همان حجاب كند
..........................
نشان آيت حقست اين جهان فنا
ولي ز خوبي حق اين نشان حجاب كند
..........................
ز شمس تبريز ار چه قرضه ايست وجود
قراضه ايست كه جان را ز كان حجاب كند
..........................

مولوی


message 21: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


گفتي چه دهي پند وزين پند چه سودست
كان نقش كه نقاش ازل كرد همانيم
..........................
اين پند من از نقش ازل هيچ جدا نيست
زين نقش بدان نقش ازل فرق ندانيم
..........................
گفتي كه جدا مانده اي از بر معشوق
ما در بر معشوق زانده در امانيم
..........................
معشوق درختيست كه ما از بر اوييم
از ما بر او دور شود هيچ نمانيم
..........................
چون هيچ نمانيم ز غم هيچ نپيچيم
چون هيچ نمانيم هم اينيم و هم آنيم
..........................
شايد شود آن غم كه خوريمش چو شكر خوش
اي غم بر ما آي كه اكسير غمانيم
..........................
چون برگ خورد پيله شود برگ بريشم
ما پيله عشقيم كه بي برگ جهانيم
..........................
ماييم در آن وقت كه ما هيچ نمانيم
آن وقت كه پا نيست شود پاي دوانيم
..........................
بستيم دهان خود و باقي غزل را
آن وقت بگوييم كه ما بسته دهانيم
..........................
بشكن قدح باده كه امروز چنانيم
كز توبه شكستن سر توبه شكنانيم
..........................
گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
ما نيك بدانيم گرين رنگ ندانيم
..........................
باده ز فنا دارد آن چيز كه دارد
گر باده بمانيم از آن چيز نمانيم
..........................
از چيزي خود بگذر اي چيز به ناچيز
كين چيز نه پرده ست نه ما پرده درانيم
..........................
با غمزه سرمست تو ميريم و اسيريم
با عشق جوانبخت تو پيريم و جوانيم
..........................
مولوی


message 22: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


گم شدن در گم شدن دين منست
نيستي در هست آيين منست
..........................
تا پياده ميروم در كوي دوست
سبز خنگ چرخ در زين منست
..........................
چون به يكدم صد جهان واپس كنم
بنگرم گام نخستين منست
..........................
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در ميان جان شيرين منست
..........................
شمس تبريزي كه فخر اولياست
سين دندانهاش ياسين منست


مولوی


message 23: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


گفتا كه كيست بر در گفتم كمين غلامت
گفتا چه كار داري گفتم مها سلامت
..........................
گفتا كه چند راني گفتم كه تا بخواني
گفتا كه چند جوشي گفتم كه تا قيامت
..........................
دعوي عشق كردم سوگندها بخوردم
كز عشق ياوه كردم من ملكت و شهامت
..........................
گفتا براي دعوي قاضي گواه خواهد
گفتم گواه اشكم زردي رخ علامت
..........................
گفتا گواه جرحست تر دامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بي غرامت
..........................
گفتا كه بود همره گفتم خيالت اي شه
گفتا كه خواندت اينجا گفتم كه بوي جانت
..........................
گفتا چه عزم داري گفتم وفا و ياري
گفتا ز من چه خواهي گفتم كه لطف عامت
..........................
گفتا كجاست خوشتر گفتم كه قصر قيصر
گفتا چه ديدي آنجا گفتم كه صد كرامت
..........................
گفتا چراست خالي گفتم ز بيم رهزن
گفتا كه كيست رهزن گفتم كه اين ملامت
..........................
گفتا كجاست ايمن گفتم كه زهد و تقوي
گفتا كه زهد چه بود گفتم ره سلامت
..........................
گفتا كجاست آفت گفتم به كوي عشقت
گفتا كه چوني آنجا گفتم در استقامت
..........................
خامش كه گر بگويم من نكتهاي او را
از خويشتن برآيي ني در بود نه بامت

مولوی


message 24: by f. (last edited Mar 14, 2008 02:56AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
..........................
اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
..........................
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد
كو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست
..........................
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست

مولوی


message 25: by f. (last edited Mar 14, 2008 02:56AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod


بر عاشقان فريضه بود جست و جوي دوست
بر روي و سر چو سيل دوان تا بجوي دوست
..........................
خود اوست جمله طالب و ما همچو سايها
اي گفت و گوي ما همگي گفت و گوي دوست
..........................
گاهي به جوي دوست چو آب روان خوشيم
گاهي چو آب حبس شدم در سبوي دوست


مولوی


message 26: by f. (last edited Mar 18, 2008 12:20PM) (new)

f.  | 1028 comments Mod

نـــــوروز

مستي و عاشقي و جواني و يار ما
نوروز و نوبهار و چمن مي زند صلا
..........................
هرگز نديد چشم جهان اينچنين بهار
مي رويد از زمين وز كهسار كيميا
..........................
پهلوي هر درخت يكي حور نيكبخت
در ديده مي نمايد اگر خرمي لقا
..........................
اشكوفه مي خورد ز مي روح طاس طاس
بنگر بسوي او كه صلا مي زند ترا
..........................
مي خوردنش نديدي اشكوفه را ببين
شاباش اي شكوفه و اي باده مرحبا
..........................
سوسن به غنچه گويد بر جه چه خفته اي
شمع ست و شاهدست و شرابست ترللا
..........................
ريحان و كاله ها بگرفته پياله ها
از كيست اين عطا ز كه باشد جز از خدا
..........................
جز حق همه گدا و حزينند و رو ترش
عباس دوس در سر و بيرون چو اغنيا
..........................
كد كردن از گدا نبود شرط عاقلي
يك جرعه مي بديش بدي مست همچو ما
..........................
سنبل بگوش گل پنهان شكر كرد و گفت
هرگز مباد سايه يزدان جدا ز ما
..........................
تا خرقه ها بهم بدريديم پارسال
جانها دريغ نيست چه جاي دو سه قبا
..........................
اي آنكه كهنه دادي نك تازه بازگير
كوري هر بخيل بدانديش ژاژ خا
..........................
هر شه عمامه بخشد وين شاه عقل و سر
جانهاست بي شمار مر اين شاه را عطا
..........................
اي گلستان خندان رو شكر ابر كن
ترجيع باز گويد باقيش صبر كن
..........................

مولوی

==========================================

اندر دل من مها دل افروز تويي
ياران هستند ليك دلسوز تويي
..........................
شادند جهانيان به نوروز و به عيد
عيد من و نوروز من امروز تويي
..........................
مولوی


message 27: by f. (last edited Mar 19, 2008 01:57PM) (new)

f.  | 1028 comments Mod

نوروز ، روز نو ، فکر نو ، طرح نو، تجربه نو


آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
..........................
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
كز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
..........................
چاك شدست آسمان غلغله ايست در جهان
عنبر و مشك مي دمد سنجق يار مي رسد
..........................
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد
غم بكناره مي رود مه بكنار مي رسد
..........................
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود
ما چه نشسته ايم پس شه ز شكار مي رسد
..........................
باغ سلام مي كند سرو قيام مي كند
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
..........................
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد
=============================================

پنبه ز گوش دور كن بانگ نجات مي رسد
آب سياه در مرو كاب حيات مي رسد
..........................
نوبت عشق مشتري بر سر چرخ مي زند
بهر روان عاشقان صد صلوات مي رسد
..........................
جمله چو شهد و شير شو وز خود خود فقير شو
زانك ز شه فقير را عشر و زكات مي رسد
..........................
رجمت اوست كاب و گل طالب دل همي شود
جذبه اوست كز بشر صوم و صلات مي رسد
..........................
در ظلمات ابتلا صبر كن و مكن ابا
كاب حيات خضر را در ظلمات مي رسد


مولوی


message 28: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


خوش باش كه هر كه راز داند
داند كه خوشي خوشي كشاند
..........................
شيرين چو شكر تو باش شاكر
شاكر هر دم شكر ستاند
..........................
شكر از شكرست آستين پر
تا بر سر شاكران فشاند
..........................
تلخش چو بنوشي و بخندي
در ذات تو تلخيي نماند
..........................
گويي كه چگونه ام خوشم من
گويم ترشم دلت بماند
..........................
گويد كه نهان مكن وليكن
در گوشم گو كه كس نداند
..........................
در گوش تو حلقه وفا نيست
گوش تو به گوشها رساند
..........................
مولوی


message 29: by f. (last edited Mar 22, 2008 08:50AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod


خيزيد روان شويد ياران
تا همچو روان صفا پذيريد
..........................
پران باشيد در پي صيد
آخر نه كم از كمان و تيريد
========================
اندر حركت نهانست روزي
گر محتشميد وگر فقيريد
=========================
در اول روز تازه زانيد
كه شب سوي غيب در مسيريد
..........................
از بهر چه در غم و زحيريد
وقت سفرست خر بگيريد

مولوی


message 30: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


هم دلم ره مي نمايد هم دلم ره مي زند
هم دلم قلاب و هم دل سكه شه مي زند
..........................
هم دلم افغان كنان گويد كه راه من زدند
هم دل من راه عياران ابله مي زند
..........................
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نيمشب ره مي زند
..........................
گه چو حكم حق دل من قصد سرها مي كند
گه چو مرغ سربريده الله الله مي زند

مولوی


message 31: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


هله نوميد نباشي كه ترا يار براند
گرت امروز براند نه كه فردات بخواند
=========================================
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر كن آنجا
ز پس صبر ترا او به سر صدر نشاند
=========================================
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنمايد كه كس آن راه نداند
==========================================

مولوی


message 32: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


هله پيوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پيوسته دل عشق ز تو شادان باد

مولوی


message 33: by f. (last edited Mar 22, 2008 09:31AM) (new)

f.  | 1028 comments Mod


خنده از لطفت حكايت مي كند
ناله از قهرت شكايت مي كند
..........................
اين دو پيغام مخالف در جهان
از يكي دلبر روايت مي كند

مولوی


message 34: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


جهان مارست و زير او يكي گنجيست بس پنهان
سر گنجستم و بروي چو دم مار مي گردم
..........................
ندارم غصه دانه اگرچه گرد اين خانه
فرو رفته به انديشه چو بو تيمار مي گردم
..........................
نخواهم خانه اي در ده نه گاو و گله فربه
و ليكن مست سالارم پي سالار مي گردم
..........................
رفيق خضرم و هر دم قدوم خضر را جويان
قدم بر جا و سرگردان كچون پرگار مي گردم
..........................
نمي داني كه رنجورم كه جالينوس مي جويم
نمي بيني كه مخمورم كه بر خمار مي گردم
..........................
نمي داني كه سيمرغم كه گرد قاف مي پرم
نمي داني كه بو بردم كه بر گلزار مي گردم
..........................
مرا زين مردمان مشمر خيالي دان كه مي گردد
خيال ار نيستم اي جان چه بر اسرار مي گردم
..........................
چرا ساكن نمي گردم بر اين و آن همي گويم
كه عقلم برد و مستم كرد ناهموار مي گردم
..........................
مرا گويي مرو شب شب كه حرمت را زيان دارد
ز حرمت عار مي دارم از آن برعار مي گردم
..........................
بهانه كرده ام نان را وليكن مست خبازم
به بر دينار مي گردم كه بر ديدار مي گردم
..........................
هر آن نقشي كه پيش آيد در و نقاش مي بينم
براي عشق ليلي دان كه مجنون وار مي گردم
..........................
درين ايوان سربازان كه سر هم در نمي گنجد
من سرگشته معذورم كه بي دستار مي گردم
..........................
نيم پروانه آتش كه پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان كه بر انوار مي گردم
..........................
چه لب را مي گزي پنهان كه خامش باش و كمتر گوي
نه فعل و مكر تست اين هم كه برگفتار مي گردم
..........................
بيا اي شمس تبريزي شفق وار ار چه بگريزي
شفق وار از پي شمست برين اقطار مي گردم


مولوی


message 35: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بتها را در پيش تو بگدازم
..........................
صد نقش برانگيزم با روح درآميزم
چون نقش ترا بينم در آتشش اندازم
..........................
تو ساقي خماري يا دشمن هشياري
يا آنك كني ويران هر خانه كه مي سازم
..........................
جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو
چون بوي تو دارد جان جان را هله بنوازم
..........................
هر خون كه زمن رويد با خاك تو مي گويد
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
..........................
در خانه آب و گل بي تست خراب اين دل
يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم
..........................
مولوی


message 36: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


كي رويد از اين صحرا جز لقمه پر صفرا
كي تازد بر بالا اين مركب پشمين سم
..........................
ور پرد چون كركس خاكش بكشد واپس
هر چيز به اصل خود باز آيد مي دانم
..........................
رو آر گر انساني در جوهر پنهاني
كو آب حيات آمد در قالب همچون خم
..........................
سرگشتگي حالم تو فهم كن از قالم
كاي هيزم از آن آتش بر خوان كه وان منكم
..........................
مولوی


message 37: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


گفتم كه مها جاني امروز دگر ساني
كفتا كه برو منگر از ديده انسانم
..........................
اي خواجه اگر مردي تشويش چه آوردي
كز آتش حرص تو پر دود شود جانم
..........................
يا عاشق شيدا شو يا از بر ما واشو
در پرده ميا با خود تا پرده نگردانم
..........................
هم خونم و هم شيرم هم طفلم و هم پيرم
هم چاكر و هم ميرم هم اينم و هم آنم

مولوی


message 38: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
..........................
در طلب زهره رخ ماه رو
مي نگرد جانب بالا دلم
..........................
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برين سقف مصفا دلم
..........................
آه كه امروز دلم را چه شد
دوش چه گفتست كسي با دلم
..........................
از طلب گوهر گوياي عشق
موج زند موج چو دريا دلم
..........................
روز شد و چادر شب مي درد
در پي آن عيش و تماشا دلم
..........................
از دل تو در دل من نكته هاست
آه چه رهست از دل تو تا دلم
..........................
گر نكني بر دل من رحمتي
واي دلم واي دلم وا دلم
..........................
اي تبريز از هوس شمس دين
چند رود سوي ثريا دلم
..........................

مولوی


message 39: by [deleted user] (last edited Mar 28, 2008 09:19AM) (new)

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند دمی بگذار ما هم مردمانیم

غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میریم چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده کاکنون همانیم


message 40: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


هست مستي كه مرا جانب ميخانه برد
جانب ساقي گل چهره دردانه برد
..........................
هست مستي كه كشد گوش مرا يارانه
از چنين صف نعالم سوي پيشانه برد
..........................
نعل آنست كه بوسه گه او خاك بود
لعل آنست كه سوي مي و پيمانه برد
..........................
جان سپاريم بدان باده جان دست نهيم
پيشتر زانك خردمان سوي افسانه برد
..........................
شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موسي سر شانه برد
..........................

مولوی


message 41: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


ما عاشق و بي دل و فقيريم
هم كودك و هم جوان و پيريم
..........................
چون كبريتيم و هيزم خشك
ما آتش عشق زو پذيريم
..........................
از آتش عشق برفروزيم
اما چون برق زو نميريم
..........................
ما خون جگر خوريم چون شير
چون يوز نه عاشق پنيريم
..........................
گويند شما چه دست گيريد
كو دست ترا كه دست گيريم
..........................
بر خويش پرست همچو خاريم
بر دوست پرست چون حريريم
..........................
عاشق كه چو شمع مي بسوزد
او را چو فتيله ناگزيريم
..........................
از ما مگريز زانك با تو
آميخته همچو شهد و شيريم
..........................
تو مير شكار بي نظيري
ما نيز شكار بي نظيريم
..........................
در حسن ترا تنور گرمست
ما را بربند ما خميريم
..........................
ما را به قدوم خويش در باف
زير قدم تو چون حصيريم
..........................

مولوی


message 42: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


ني سيم و نه زر نه مال خواهيم
از لطف تو پر و بال خواهيم
..........................
ني حاكمي و نه حكم خواهيم
بر حكم تو احتمال خواهيم
..........................
اي عمر عزيز عمر ما باش
ني هفته نه مه نه سال خواهيم
..........................
ما بدر ني ايم و از پي بدر
خود را چو قد هلال خواهيم
..........................
از بهر مطالعه خيالت
خود را بكم از خيال خواهيم
..........................
چون دلو مسافران چاهيم
كان يوسف خوش خصال خواهيم
..........................
چون آينه نقش خود زاديم
چون عكس چنان جمال خواهيم
..........................
چون چشم نظر كند بجز تو
جان را ز تو گوشمال خواهيم
..........................
خاموش ز قال چند لافي
چون حال آمد چه قال خواهيم


مولوی


message 43: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


علم عشق برآمد برهاند ز زحيرم
به لب چشمه حيوان بكشم پاي بميرم
..........................
به كه مانم به كه مانم كه سطرلاب جهانم
چو قضا حكم روانم نه اميرم نه وزيرم
..........................
بروي اي عالم هستي همه را پاي ببستي
تو اگر جان منستي نپذيرم نپذيرم

مولوی


جبر یا اختیار؟


message 44: by Behnam (new)

Behnam (behna777) | 1 comments مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم"
"دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم"

"ديده سيرست مرا جان دليرست مرا"
"زهره شيرست مرا زهره تابنده شدم"

"گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي"
"رفتم ديوانه شدم سلسله بندنده شدم"

"گفت كه سرمست نه اي رو كه ازين دست نه اي"
"رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم"

"گفت كه تو كشته نه اي در طرب آغشته نه اي"
"پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم"

"گفت كه تو زيرككي مست خيالي و شكي"
"گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم"

"گفت كه تو شمع شدي قبله اين جمع شدي"
"جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم"

"گفت كه شيخي و سري پيش رو و راه بري"
"شيخ نيم پيش نيم امر ترا بنده شدم



message 45: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


به گرد بام مي گردم كه جام حارسان خوردم
توهم مي گرد گرد من گرت عزمست مي خواري
..........................
چو با مستان او گردي اگر مسي تو زر گردي
وگر پايي تو سر گردي و گر گنگي شوي قاري
..........................
درين دل موجها دارم سر غواص مي خارم
ولي كو دامن فهمي سزاوار گهرباري
..........................
دهان بستم خمش كردم اگرچه پرغم و دردم
خدايا صبرم افزون كن درين آتش به ستاري
..........................
دلي دارم پر از آتش بزن بروي تو آبي خوش
نه ز آب چشمه جيحون از آن آبي كه تو داري
..........................
به خاك پاي تو امشب مبند از پرسش من لب
بيا اي خوب خوش مذهب بكن با روح سياري
..........................
چو امشب خواب من بستي مبند آخر ره مستي
كه سلطان قوي دستي و هش بخشي و هشياري
..........................
چرا بستي تو خواب من براي نيكويي كردن
ازيرا گنج پنهاني و اندر قصد اظهاري
..........................
زهي بي خوابي شيرين بهي تر از گل و نسرين
فزون از شهد و از شكر به شيريني خوش خواري
..........................
بجان پاكت اي ساقي كه امشب ترك كن عاقي
كه جان از سوز مشتاقي ندارد هيچ صباري
..........................
بيا تا روز بر روزن بگرديم اي حريف من
ازيرا مرد خواب افكن درآمد شب به كراري
..........................
برين گردش حسد آرد دوار چرخ گردوني
كه اين مغزست و آن قشرست و اين نورست و آن ناري
..........................
چه كوتاهست پيش من شب و روز اندرين مستي
ز روز و شب رهيدم من بدين مستي و خماري
..........................
حريف من شو اي سلطان برغم ديده شيطان
كه تا بيني رخ خوبان سر آن شاهدان خاري
..........................
مرا امشب شهنشاهي لطيف و خوب و دلخواهي
برآور دست از چاهي رهانيده ز بيماري
..........................
برآ بر بام اي عارف بكن هر نيم شب زاري
كبوترهاي دلها را تويي شاهين اشكاري
..........................
بود جانهاي پابسته شوند از بند تن رسته
بود دلهاي افسرده ز حر تو شود جاري
..........................
بسي اشكوفه و دلها كه بنهادند در گلها
همي پايند ياران را به دعوتشان بكن ياري
..........................
به كوري دي و بهمن بهاري كن برين گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طياري
..........................
ز بالا الصلايي زن كه خندانست اين گلشن
بخندان خار محزون را كه تو ساقي اقطاري


مولوی


message 46: by f. (new)

f.  | 1028 comments Mod


خداوندا درين منزل برافروز از كرم نوري
كه تا گم كرده خود را بيابد عقل انساني
..........................
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمي داني
ترا مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
..........................
ترا ديوانه كردست او قرار جانت بر دست او
غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشاني
..........................
چو او آبست و تو جويي چرا خود را نمي جويي
چو او مشكست و تو بويي چرا خود را نيفشاني
..........................
مولوی


message 47: by Ecstasy (new)

Ecstasy | 7 comments دلا نزد کسی بنشين که او از دل خبر دارد
بزير آن درختی رو که او گلهای تر دارد
درين بازار عطاران، مرو هر سو چو بی کاران
بدکان کسی بنشين که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تُرا، زو ره زند هر کس
يکی قلبی بيارايد، تو پنداری که زر دارد
ترا بر در نشاند او بطراری که می آيد
تو منشين منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد
بهر ديگی که می جوشد، مياور کاسه و منشين
که هر ديگی که می جوشد، درون چيزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زيری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان، ازيرا نالهٔ مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد
به نُه سر گر نمی گُنجی، که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمی گنجد، ازان باشد که سر دارد
چراغست اين دل بيدار، بزير دامنش می دار
ازين باد و هوا بگذر، هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی، مقيم چشمهٔ گشتی
حريف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد


message 48: by Nirvana (new)

Nirvana | 2 comments دوستان گرامی
دیوان شمس آکنده از ابیات افزوده می باشد.وشگفت آنکه بیتی از مثنوی در اینجا نیامده است.برای شناخت مولانا
دیوان شمس را رها کرده به مثنوی رجوع کنیم


message 49: by Juliet (new)

Juliet Ezati | 2 comments !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


message 50: by mahdi (new)

mahdi maz | 10 comments تخفیف کتاب .......... 30 درصد
تعداد محدودی کتاب از ناشران مطرح نظیر نشر کاروان، افق ، نی ، مرکز ، هرمس ، آگه ، نگاه ، ثالث ، چشمه ، امرود ... در زمینه های فلسفه ، تاریخ ، سیاست ، ادبیات و ... با تخفیف 30 %به فروش می رسد.متقاضیان می توانند از تاریخ یکم آبانماه تا یکم آذر به آدرس خ کارگر شمالی ، بین نصرت و فرصت ، پلاک 1437 ط2 مراجعه کنند.


back to top