هرگز نتوانسته بودم به زندگی خود شکلی بدهم، هرگز اخلاق و روحیه خود را کاملا قبول نکرده بودم. شاید به خاطر این که هرگز در زندگی به مشکلی برخورد نکرده بودم تا در مقابلش استقامت کرده، خود را شناخته و به دیگران بشناسانم. شاید هم به خاطر اخلاقم، که به همه چیز تمایل داشت، مدام خود را فدای این و آن می کردم. عاقبت از آنچه وحشت داشتم بر سرم آمده بود: من اصلا خود را نمی شناختم و هرگز برای خود حقیقتی درست نکرده بودم
این جملات پشت نویس کتاب -یکی هیچ کس صد هزار- لوییجی پیراندلو است، که هر بار که خواندن متن یکنواخت کتاب مرا خسته میکرد و از ادامه دادن منصرف میشدم باز مرا تشویق به خواندن میکرد کمی طول کشید تا جاذبه خود را بر من آشکار کند اما این احساس مشترک با قهرمان داستان که در پی خود واقعی خود میگردد مرا با خود میکشید الان که این سطور را مینویسم 3 صفحه از کتاب باقی مونده
عاقبت از آنچه وحشت داشتم بر سرم آمده بود: من اصلا خود را نمی شناختم و هرگز برای خود حقیقتی درست نکرده بودم
این جملات پشت نویس کتاب -یکی هیچ کس صد هزار- لوییجی پیراندلو است، که هر بار که خواندن متن یکنواخت کتاب مرا خسته میکرد و از ادامه دادن منصرف میشدم باز مرا تشویق به خواندن میکرد
کمی طول کشید تا جاذبه خود را بر من آشکار کند اما این احساس مشترک با قهرمان داستان که در پی خود واقعی خود میگردد مرا با خود میکشید
الان که این سطور را مینویسم 3 صفحه از کتاب باقی مونده