غزل معاصر discussion
قیصر امین پور
date
newest »

خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى
شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى
لحظه هاى كاغذى را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بایگانى، زندگى هاى ادارى
آفتاب زرد وغمگین، پله هاى رو به پایین
سقف هاى سرد و سنگین، آسمان هاى اجارى
عصر جدول هاى خالى، پارك هاى این حوالى
پرسه هاى بى خیالى، نیمكت هاى خمارى
رونوشت روزها را روى هم سنجاق كردم:
شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى
روى میز خالى من، صفحه باز حوادث
درستون تسلیت ها، نامى از مایادگارى

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
در این زمانه
در این زمانه هیچكس خودش نیست
كسی برای یك نفس خودش نیست
همین دمی كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا كه عین عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نیست
خدای ما اگر كه در خود ماست
كسی كه بیخداست، پس خودش نیست
دلی كه گرد خویش میتند تار،
اگرچه قدر یك مگس، خودش نیست
مگس، به هركجا، بهجز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست
تو دستكم كمی شبیه خود باش
در این جهان كه هیچكس خودش نیست
تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
هنگام رسیدن
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناكام ِ رسیدن
كی میشود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پختهی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن كبوترهای بیپروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناكام ِ رسیدن
كی میشود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پختهی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن كبوترهای بیپروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن
غزل دلتنگی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

اي چشمهايِ سـبزِ تو همرنگ سيب كال!
اي سـبِ نا رسيده ي امسال و پارسـال!
همسايه ي قديمي شمشادهاي پير
همقدِ هر صنوبر و همپاي هر نهال!
گم گشته ي گذشته ي من , ماضي بعيد
فرداي روزهاي پس از اين , زمانِ حال!
بي تو... كويرِ قافيه ها مي شود غزل
پُر مي شود ترانه ام از واژه هاي لال
... خشكيده سرزمينِ دلم بي حضورِ تو
جاري شو آبشار يقين چشمه ي زلال
جاري شو آنچنان كه مرا پر كني ز خويش
خالي شوم ز وسوسه ي شك و احتمال
زيبا بهارِِ گمشده ي باغهاي سبز
راز حيات عشق در اين دوره ي زوال
من خواب ديده ام...كسي از راه مي رسد
تعبير كن خيـال مرا با دو چشـم كـال
شايد... نگاه سبـز تو بـارانـي ام كـند
حالا كه باد مي وزد از جانب شمـال...

سایه تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید
ساقه ی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم
ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم
از همه دلبستگیها
در هوایت پر گشودن
باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم
خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ از شاخه افتادم
زرد و سرگردان در کف بادم
گرچه بی برگم گرچه بی بارم
در هوای تو بی قرارم
برگ پاییزم
بی تو می ریزم
نو بهارم کن
نو بهارم
ای بهار باور من
ای بهشت دیگرمن

پيش از اين ها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
*****
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان در باره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...

در این غزل نشسته ام از سر بگیرمت
شاید به موج این غزلم در بگیرمت
نه تو شکار هستی و نه من شکارچی
بگذار کودکانه کبوتر! بگیرمت
این دست ها که وقت دعا باز می کنم
آغوش وا شده ست که بهتر بگیرمت
هر شب صدای در، و کسی پشت در نبود
امشب نشسته ام پس این در، بگیرمت
از کودکی دویده ام و گرگِ بازی ام
آنقدر می دوم که در آخر بگیرمت
عمری ست می روی و به گردت نمیرسم
عمری ست گفته ام به خودم گر بگیرمت....!
دنیا قفط میان من و تو زیادی است
چیزی نمانده است که دیگر بگیرمت

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود؟
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم!
اگر خنجر دوستان، گرده ايم؟!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست، عمري به سر برده ايم

واز ريشه پوسيدنم را نفهميد
همان اول راه از من جدا بود
و بيراهه پيچيدنم را نفهميد
زمين پر ترک بود و در قحطی دشت
کسی خشک روئيدنم را نفهميد
زمان هم به من پشت پا می زد اما
کسی بر زمين خوردنم را نفهميد
واحساس من بی حضور تو يخ زد
کسی سخت لرزيدنم را نفهميد
چنان نرم و آهسته در خود شکستم
که حتی ترک خوردنم را نفهميد
و من درد را بی تو فهميدم اما
کسی درد فهميدنم را نفهميد...
قیصر امین پور .

سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
قیصر امین پور

در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید ...
در عصر قاطعیتِ تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عین الیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو می میرم . . .
قیصر امین پور

بوی حرف دیگران نمیدهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفرهای که بوی نان نمیدهد
نامهای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمیدهد:
با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمیدهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمیدهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمیدهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمیدهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمیدهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمیدهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیهای به رایگان نمیدهد
کس ز فرط هایوهوی گرگ و میش
دل به هیهی شبان نمیدهد
جز دلت که قطرهای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمیدهد
عشق نام بینشانه است و کس
نام دیگری بدان نمیدهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمیدهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمیدهد
پارههای این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمیدهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد…
قیصر امین پور

چند بار
خرت و پرت های کیف باد کرده را
زیر و رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارت های اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام ...
پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیط تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست؟
یادداشت های درد جاودانگی؟
قیصر امین پور

ای تمام عاشقان ِ هر کجا!
از شما سوال میکنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سرودههای خویش را نمیشناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریهی گیاه را نمیسرود
آه را نمیسرود
شعر شانههای بیپناه را
حرمت نگاه بیگناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمیسرود
نیمههای شب
نبض ماه را نمیگرفت
روزهای چهارشنبه ساعت چهار
بارها شمارههای اشتباه را نمیگرفت
ای شما!
ای تمام نامهای هر کجا!
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه میدهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه میدهید؟
قیصر امین پور

با تو ام ! با تو ! خدایا! بزنم یا نزنم ؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست ... »
چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟
قیصر امین پور

نه شبنم ، که خون از شبم می ترواد
سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف ، لام ، میم. از لبم می تراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود
ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز هر یا ربم می تراود
ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود
قیصر امین پور

اما نمی دانم چرا این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا
همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و اروغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی صد بار دیر یک روز می میرم
حتی یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و خوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امین پور

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
قیصر امین پور

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
قیصر امین پور

اگر دفتر خاطرات طراوت
پر از رد پای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بیخیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچهها
فقط یک نفس میتوانست
طنین عبوری نسیمانه را
به خاطر سپارد
اگر آسمان میتوانست یکریز
شبی چشمهای درشت تو را
جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را
باد و باران
از این کوچهها آب و جارو نمیکرد
اگر قلک کودکی لحظهها را پس انداز میکرد
اگر آسمان سفرهی هفت رنگ دلش را
برای کسی باز میکرد
و میشد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمیریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمیزد
اگر کوهها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد میایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یکبار دیگر ببینم...
قیصرامین پور

اين هبوط بي دليل، اين سقوط ناگزير
آسمان بي هدف، بادهاي بي طرف
ابرهاي سر به راه، بيدهاي سر به زير
اي نظاره ي شگفت، اي نگاه ناگهان!
اي هماره در نظر، اي هنوز بي نظير!
آيه آيه ات صريح، سوره سوره ات فصيح
مثل خطي از هبوط مثل سطري از کوير
مثل شعر ناگهان، مثل گريه بي امان
مثل لحظه هاي وحي، اجتناب ناپذير
اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همين مسير!
از کوير سوت و کور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور! ديدمت ولي چه دير!
اين تويي در آن طرف ، پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله ها اسير
دست خسته ي مرا، مثل کودکي بگير
با خودت ببر، خسته ام از اين کوير!
قیصر امین پور

تعداد محدودی کتاب از ناشران مطرح نظیر نشر کاروان، افق ، نی ، مرکز ، هرمس ، آگه ، نگاه ، ثالث ، چشمه ، امرود ... در زمینه های فلسفه ، تاریخ ، سیاست ، ادبیات و ... با تخفیف 30 %به فروش می رسد.متقاضیان می توانند از تاریخ یکم آبانماه تا یکم آذر به آدرس خ کارگر شمالی ، بین نصرت و فرصت ، پلاک 1437 ط2 مراجعه کنند.
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد